همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

همای 5 روزه 10 حالته

 هما کوچولو تو خواب می خنده. تصمیم گرفتم از این حالت عکس بگیرم که نتیجه اش شد این عکس ها... این حالات پشت سرهم بی وقفه- فکر کنم پانوروما- از هماجون گرفته شده در ٥ روزگی... با هر تیک دوربین یک حالت ثبت شده.      درادامه مطلب خود عکس ها رو بدون کولاژ ببینید...   ...
29 آذر 1391

ماه روز - متولد آبان

    یک ماه گذشت... فرشته آبانی من یک ماهه شد. یک ماه از خاص ترین و ناب ترین تجربه زندگی گذشت. لحظه دیدار با همای زندگیم... لحظه خاصِ لمس تنش... آغوش باز من و قرار گرفتن او و از شیره جانم مکیدن... لحظه ای که باورش و حسش سخت است.. گفتنی نیست این لحظه حتی درک کردنی هم نیست. خیال قشنگیست    رویاست   بهشت است آن لحظه.   فرشته کوچولو خوش اومدی منتظر اومدنت بودم تورو من خواب می دیدم    و کلیک کنید ==>> خانواده سه نفره ما .   و ادامه مطلب...               &n...
29 آذر 1391

ماه نامه 1- 1 تا 30- 29 آبان تا 29 آذر

یک ماهست که از روز تولدت می گذره و الان خانواده ٣ نفریمون با وجود تو رنگ و بویی دیگه گرفته... تغییراتی کرده که هنوز جنس این تغییراتو نمی شناسیم... ولی قشنگه ... قشنگ و سخت... سختیش نتونسته مانع لذت و شیرینیش بشه. ..... نمی دونم این تغییر برای تو چگونه است؟ خدا را بارها و هزاران بار شکر، دختر سالم و زیبایی به ما بخشیدی. و تنها می گویم به خاطر فرشته ایی که به زندگی ما فرستادی ممنونیم.  30 شب فوق العاده رو با نفس های کوچک او گذرونیم و چقدر با فکر به روزها و شبهای قشنگی که خواهیم داشت، خوشوقتیم. .... عزم کردم در این ماه نامه ها، از خصوصیات و ویژگی های بارزت در اون ماه صحبت کنم... یعنی فقط مختص همین کاره... احتمالا تا ٢٤ تا...
29 آذر 1391

ماه-روز... نزدیک است!!!

٣٠ روز، ٣٠ شب، ٣٠ ساعت،٣٠ ثانیه؟؟؟ !!! زمان چه زود می گذرد... به من فرصت درک و لمس این روزها و ثانیه هارو نمی ده.   ماه-روزِ تولدت نزدیک است و من نمی دانم که کجای کارم. کی آمدی و چگونه ٣٠ روز در کنارم بودی.  مگر چگونه گذشته است برای من، که مرا گیج و گنگ کرده است... فقط می دانم که زیبا گذشته... به مانند یک فتح بزرگ و پیرزمندانه... و من فاتح بزرگ... احساس غرور و شادی...  غنیمت بزرگ... تو، گنج سعادتم... همای سعادتم.                           ...
27 آذر 1391

فراتر از لذت

تو منو میشناسی. یادم می آد، قبلا از سعادتی گفته بودم که قراره نصیبم بشه زمانیکه، که قلبت، اولین بار برای ما میزنه. اونزمانی که مارو به عنوان مامان وبابا بشناسی، نمی دونستم این سعادت و لذت اینقدر زود نصیبم میشه. وقتی بغل کسی هستی منو می بینی واکنش نشون میدی و اگه شیر هم بخوای کاملا سرتو سمت من بر می گردونی، گردنتو میکشی و دهنتو به سمت من باز می کنی و دست و پا میزنی تا من بگیرمت. دقیقا نمی دونم، از کی، با نگاهت می تونی منو بشناسی. خیلی خوشحالم.  خیلی از لذاتی رو تجربه می کنم که پیش بینی خیلی هاشو نمی کردم. خدایا شکرت ...
27 آذر 1391

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی؟ کدومشی مامان؟ دوران بارداری از این روزها، رویا می دیدم. یک خانم کوچولو که فرقش با عروسک اینه که زنده است. و در این زندگی قشنگ عروسکی یک مامان داره که با عروسکش بازی می کنه...لالایی می گه... می خوابونتش... شیر بهش میده.. لباسای قشنگ تنش می کنه...نازش می کنه... موهاشو شونه می کنه... ولی حالا این عروسکه، که هست، همه کارای مذکور غیره شونه کردن موهاش، هم، روش صورت می پذیره... فقط این وسط" مامان" دیگه ازش چیزی نمونده ...  چرا؟ خودتون بهتر می دونین... آخه این عروسک کوچولوها خیلی خیلی مسئولیتشون سنگینه... پرتوقع هم که هستن... ... روزهای بارداری یادش بخیر، وقتی اطرافیان بهم میگفتن قدر این روزا...
27 آذر 1391

ماه نهم - رفیق نیمه راه

عزیزکم من و تو دوهفته از ماه  نه رو باهم گذروندینم ولی رفیق نیمه راه شدیم. من هر روز در فایل ورد واسه خودمو و تو می نوشتم و می خواستم یکدفعه در وبلاگت پست کنم، چون نشستن پشت میز کامپیوتر سخت بود و لپ تاب سخت تر. اون موقع که می نوشتم عنوانشون بود " هرچه می خواهد دل تنگت بگو. " دلم نیومد نذارمشون. الا ن اسمشو گذاشتم " رفیق نیمه راه " و می خوام یکجا در وبلاگت پست کنم. روز تولد تو  ورودمون به نه ماهگی     ماه اتمام انتظارها     ماه دیدار      ماه بی تابی .... مبارک.  وقتی ماه هشت تموم شد فکر میکردم ماه نه دیگه زود تموم میشه ولی الان یک هفته از این ما...
21 آذر 1391

از یک تا 15 روزگی

بند انگشتی ام 15 روزه که در کنارت با وجودت با نفست با اشک ها و لبخندت روزا و شبام میگذره. و من همچنان در ناباوری نگاهِ اون شبِتَم، از پشت شیشه گهوارهت، چه رسد به امروز که چشم از من بر نمی داری و با نگاه و صحبت من می خندی.   اولین باری که چشماتو باز کردی و برای اولین بار داری منو نگاه می کنی. (بجز اتاق عمل) نگاهت، هم آشنا بود و هم غریب. ای کاش می تونستم بدونم تو در این نگاه چه می بینی. انگار تو هم خیلی مشتاق دیدار من بودی. چشم از من بر نمی داشتی. 30 آبان ماه 3 صبحه. یعنی 7 ساعت و نیمه ایی. من این لحظه رو می پرستم. از اون لحظه هایی که نمی تونم وصفش کنم. ... با اینکه تمام اون شب یکسره نگاهت...
14 آذر 1391

مامانِ نمونه

عزیزکم گنجیشگکمم منظورم اینکه مامانِ مستقل بشم.   یک دلیلش، بخاطر ذوقی ای که دارم. و دلیل دیگه اش اینه که باباجونت در کرج تنهاست و دلتنگ خانمو دخترش. دخترِ نازش. امشب بردمت حموم. کفآب هم برات درست کردم، گذاشتمت اون تو. مثل اینکه خیلی آب بازی دوست داری. چون امشب هم مثل دفعه پیش که با مامان ملیح رفته بودی موقع شستنت جیک هم نمی زدی. خیلی هم کنجکاو شده بودی. تو عکسات معلومه چه حالی می کنی، تو صورتت رضایت پیداست.   ناخن هاتم گرفتم. سوهان هم کشیدم. البته خواب بودی. ناخنهای کوچولوتو، دلم نمی اومد بندازمشون دور.             پوشکتو که اولین بار تو بیمارستان، روز ترخیص...
11 آذر 1391

و آن زمان که خواست که بیاید...

روز تولدت روز دیدارت روز در آغوش گرفتنت روزی که تصمیم گرفتی پا به دنیای ما بذاری روزی که زمینی شدی روزی که ما رو مفتخر کردی اونروز 29 آبان ماه یکهزارو سیصد و نود و یک بود.    روزي كه تا ابد درخشنده ترين روز تقويم من است. تو امدی بدون هیچ توقعی بابت گلباران کردن قدم هایت . تو آمدی با چشمانی که برق عشق را داشتند . تو آمدی با نفس هایی که تمام زندگیم شد .   همای من فرشته من حال که این مطلبو می نویسم در کار این روزگار در عجبم.   یکشنبه پیش این موقع، توی شکمم بودی و من اصلا فکرشو نمی کردم، که فرداش باید تو رو در آغوش بگیرم.  آری، این تصمیم گرفته شده بود و از دست من خارجه، آنچه که در...
6 آذر 1391