همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه نهم - رفیق نیمه راه

1391/9/21 20:12
نویسنده : مدیر
368 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم من و تو دوهفته از ماه  نه رو باهم گذروندینم ولی رفیق نیمه راه شدیم.نیشخند

من هر روز در فایل ورد واسه خودمو و تو می نوشتم و می خواستم یکدفعه در وبلاگت پست کنم، چون نشستن پشت میز کامپیوتر سخت بود و لپ تاب سخت تر.

اون موقع که می نوشتم عنوانشون بود " هرچه می خواهد دل تنگت بگو. "

دلم نیومد نذارمشون.

الا ن اسمشو گذاشتم " رفیق نیمه راه " و می خوام یکجا در وبلاگت پست کنم.

روز تولد تو

 ورودمون به نه ماهگی     ماه اتمام انتظارها     ماه دیدار      ماه بی تابی .... مبارک.

 وقتی ماه هشت تموم شد فکر میکردم ماه نه دیگه زود تموم میشه ولی الان یک هفته از این ماه گذشته، وقتی به تقویم نگاه می کنم، به خودم می گم نه بابا، بازم خیلی مونده که.

در نتیجه تصمیم گرفتم تو این فرصت باقی مونده از هرآنچه که دلم میگه بگو، بگم.

 البته مامان جان الان تو هفته 37 هستیم و اگر شما به امید خدا تا قبل از هفته 38 نیای یعنی زایمانم زودرس نمیشه و این خیلی خوبه و بعد از اون باید هر لحظه منتظر اومدنت باشم و فرشته آسمونیم هر وقت خواستی زمینی بشی قدمت روی چشمام و آغوش من بازه برای در برگرفتنت.

 خیلی مشتاقم بدونم چه روزی زمینی میشی. یعنی این تاریخ، کدوم تاریخ خواهد بود.

روز تولد تو...

 

درگیری های ذهن مادرانه ام

نه ماه خداوند بهت فرصت میده تا خودتو برای ورود بهترین و ناب ترین هدیه اش آماده کنی. ولی تازه در ماه نهم چشمات باز میشه. روزهای آخر سوالاتت از خودت زیاد میشه. ذهن و وجودت پر میشه از فکر و خیال.آیا آماده ام؟ چکار باید بکنم؟ چگونه است؟ کودکم؟ آیندش؟ واقعا می تونیم پدر و مادر باشیم؟ شرمندش نشیم؟

اون روزی که از من چیزی رو می خواد و من نتونم بهش بدم، باید پا رو دل خودم بذارم یا پا رو دل کوچیک اون. باید شرایط و تربیت و اندازه خواسته هاشو در نظر بگیرم؟ یا آرزو ها و دنیای کوچیک اونو؟ اصلا من خودم در حدی هستم که بتونم این مسایلو از هم تمیز بدم؟

این متنو جایی خوندم با همین عنوان:

مادر که میشوی انگار تمام دنیایت یک موجود کوچکیست که بدنیا آوردی اش . دلت میخواهد همه چیز داشته باشد . تمام چیزهایی که یه بچه ی کوچک میتواند نیاز داشته باشد شاید زیاد نباشد، اما تو خروارها لباس و اسباب بازی براش می خواهی.

شاید حق با دیگران باشد مگر بچه چقدر لباس لازم دارد اما تو مادری و تمام وجودت اوست انگار خودت توی این دنیا نیستی .لباس و کفش و کیف احتیاج نداری .

میدانم که شایید دوسال دیگر من بمانم و یک دنیا دوری از خودم .شاید منی که دوسال دیگر توی آیینه میبینم را نشناسم .شاید به یاد نیاورم آخرین باری را که برای خودم خرید کردم . شاید من- خودم شاکی باشد از دستم و هی قر بزند به جانم که چرا فراموشش کردم اما بعید میدانم از کاری که کرده ام پشیمان شده باشم .

میخواهم بدانم آیا تمام مادرها اینگونه فکر میکنند و خودشان را در قبال کودکی که پایش را به این دنیا باز کردند مسئول میدانند .نه مسئول خورد و خراکش و نگهداریش . مسئول تمام دردهایی که توی این روزگار هست و ممکن است...شایید روزی سراغ فرزندشان بیاید . من گاهی به این فکر میکنم که روز اول وقتی او تازه برای بار اول چشمان کوچکش را روی دنیای ما باز کند من با چه رویی باید درچشمانش نگاه کنم . به کدامین دلیل او را هم شریک سختی های خودم توی این دنیا کرده باشم که قانع اش کند برای بودن .

من عشق را چشیده ام . من محبت مادر را دیده ام . من از خودگذشتگی مادر و پدر را دیده ام . من امروز لحظه ای این احساسم را با تمام دنیا عوض نمیکنم اما ......آیا اوهم دنیا را در عشق و محبت میبیند .آیا او هم دلخوشی های ساده من را برای زندگی منطقی میداند ؟!

لحظه دیدار...

روزهای شمارش معکوس است و من همچنان در میان حس شادی و نگرانی غوطه ورم . نگرانیم کمتر شده است والبته برایش کلی تلاش کرده ام میخواهم مادری باشم برایت استوار که تمام روزهای زندگیت تکیه گاهی داشته باشی میخواهم مثل مادرم برایت سنگ تمام بگذارم پس دیگر هیچ مشکلی را بزرگ نمیپندارم و هیچ مسئله ای دریای بزرگ قلبم را به تلاطم وا نمیدارد .

نمی دانم چند روز مانده تا دیدن روی ماهت . نمیدانم چه حسی خواهم داشت از دیدن دست و پای کوچکت اما بدان که با همه کوچکیت تو بزرگ ترین هدیه ی خدا به زندگی من و پدرت هستی .

می دانم چیزی نمانده تا انتهای دونفر بودنمان . کلی براش دلتنگ خواهم شد . اما میدانم جمع ما با بودن تو آرام تر و قشنگ تر خواهد شد .

می دانم چیزی نمانده تا انتهای گشت زدن های بی هدفم . از این پس باید دوباره با تو بزرگ شوم و باید برای این بزرگ شدن دوباره بیشتر بدانم و بیشتر .

 

کودک من همای من

نمی دونم در کدوم روز تو را برای همیشه "هما" نام نهادم. تنها می دانم زمانی که می خواستم عنوانی برای وبلاگت بگذارم نوشتم "همای سعادت".

متن زیبا و کامل پدرت بهت میگه چرا خواستیم تو هما باشی. و همیشه دوست داشتم دختری داشته باشم و نامش را هما بگذارم. در این مدت دیگران پیشنهاد می دانند و ما بررسی می کردیم و خودمون هم بارها به دنبال نام برای تو بودیم ولی همیشه تو برای ما هما بودی. وقتی پدرت برای اولین بار عنوان وبلاگتو دید، زمانیکه تازه اینترنت گرفته بودیم به تاریخ 10 مهرماه، گفت: بذار" همای اوج سعادت" و من هم اینکارو کردم اونموقع فکر کردم حتی اگه اسم دیگری بر تو بگذاریم عنوان وبلاگت همین بمونه.

و چه نامی به از این؟

 

حال همای من مادرت برای تو به مانند اسمت، سعادت را می خواهد.

می پسندم که تو در آینده خود سعادت را برای خود معنی کنی. و به آن دست یابی.

سعادتی که من اکنون برای تو می خواهم ابتدا در سلامت توست.

برای تو هم همواره رسیدن به آنچه میخواهی را آرزو دارم .

چیزی به آمدنت نمانده. دنیای تو کوچک است و دنیای ما پر آشوب.

برای دنیای کوچکت خیلی چیزها می خوام و تمام سعیمو می کنم تا تو در این دنیای کوچکت خوش باشی، تو دنیای خوبی رو با اومدنت با وجودت به ما هدیه کردی و امیدوارم ما هم بتونیم دنیایی به تو هدیه کنیم که در پاکی و کودکیت بگنجد.

دنیای بزگتر را تو خود تجربه خواهی کرد.

آرزم دارم آنچه تقدیر است برای تو خوب رقم زده شود و آنچه در دست تدبیر خود توست به درستی تدبیر کنی.

من از دنیای بزرگتر هیچ ندارم که برات بگم. دنیای بزرگترا...!!!

حرف از این دنیا زیاده. ولی چون مادرت می داند که روزی آنچه باید ببینی را می ببینی دیگر برایت نمی گویم.

 ----------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

طعم شیرین پدر و مادر شدن در کنار تو که٢٢ روزه ایی ...

پایان یافتن نگرانی های تولدت...

بوی تن تو...

نگاه های کتجکاو تو....

صدای تو...

عزیزم زمینی شدنت قشنگترین تغییر زندگیمون شد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)