همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

پست مخصوص

گنجیشک کوچولوی 6 ماهه و 6 روزه من... این پستِ مخصوص، نشانه نهایت لذت من از این روزهاست... نگاه پر از هیجان و دست و پا زدنِ بی وقفه ... هر ببینده ایی را به سمت تو می کشاند... و ما لحظه ایی را توقف می کنیم تا آن شخص غریبه لحظاتی کوتاه از طعم شیرینت بچشد... و در آخر، بعد از سوال بابت سن ماه شما، با آرزوی خیر و همچنان بازی با تو به مسیر خود ادامه می دهد... و ما و عابرِ رهگذر بعدی.... گاهی نمی دانیم باید به تمام این درخواست ها با توقفمان جواب بدهیم؟ ... ما نمی دانیم ولی تو کسی را بی جواب نمیذاری... با لبخندت و نگاهت. ما می گذریم و رد می شویم ولی تو آنقدر مهربانی که خودت را در بغل ما برمی گردانی تا دوباره رهگذران، مهمان نگاه و لبخندت شون...
18 خرداد 1392

مرد یا زن... مسئله این است!!!

هما کوچولوی ما جدیدا غریبی می کنه ... بغض می کند و اشک تو چشماش میاد. ولی این خانم خانما، با خانمها مشکلی نداره... چه آشنا و چه غریبه. (البته پیش اومده ولی خیلی زود رفیق شد.) بله ایشون تبعیض جنسیتی شدیدی قائلن و هیچ جوره هم کوتاه نمی آن... اگر هم فرد مذکور تلاش بر ایجاد ارتباط کنه هیچ فایده ایی نداره... البته تا زمانی که خوش و بشی هست، خوبه واسه طرف دست و پاهم می زنه و همینکه این امر متشبه شد که خوب دیگه، مشکلی نیست و میشه ارتباط فراتر بره و به بغل برسه یا حتی یک تماس کوتاه دست... دوباره ایشون فرد مذکور بنده خدارو نا امید میکنه.... حتی گاهی تا چشمش به فرد اشنای غریبه می خورد، معذب میشه... و سنگین و رنگین می شه. البته تا لحظاتی کوتا...
6 خرداد 1392

مردهای زندگیم...

٢ پدر ٣ برادر همسر (یکی)... روزی بابت قدر دانی از مردهای زندگی... یک روز کم است، یک عمر هم کم است... و من تمام عمرم کوتاهی کردم.... پدرم، از دور دستان سخت و گرمت را می بوسم. همسرم، شهرام... روزای خوبه بودن دخترک کنارمون تند و تند گذشت و الان ٦ ماه و ٦ روزه که ما مادر و پدریم . تو این ٦ ماه اگه نادیده گرفته شدی و اگه شبا نتونستی بخوابی اگه با همه خستگی بعد از اومدن از کار روزانه بجایی چایی یه بچه بازیگوش دادیم دستت و اگه اگه صبح ها بی صبحانه رفتی سر کار و شب ها ساعت ١٢ شب بعد خوابیدن دخترک شام خوردی در عوض پدر شدی و یه دختر ناز داری . خیلی برامون زحمت کشیدی و خیلی تحمل کردی تمام سختی های این روزا رو و همچنان مهربون و صبوری ....
3 خرداد 1392

ماجرای مادر شدن

شیره ی جان گر بود به کاسه ی مادر زان نچشد تا به طفل خود نچشاند ایرج میرزا تهران، بیمارستان پیامبران، غروب دوشنبه 29 آبانماه 1391، ساعت 5:40 غروب از انتظار پشت در زایشگاه به ستوه آمده ام. تعجبم از این است که کمتر از نیم ساعت انتظار اینطور بی تابم کرده و نگران از اینکه ساعات آینده را در این راهرو زیرزمینی چطور بگذرانم. روی نیمکت نشسته ام و هر از چندگاهی طول راهرو را با رفت و برگشت طی می کنم. با خود فکر می‌کنم که چه عقلی در کار بوده که زایشگاه یک بیمارستان فوق تخصصی زایمان را به راهروی زیر زمینی کشانده است! با این رنگ آبی دلگیرش! گاهی در زایشگاه را تا نیمه باز می کنم تا مگر صدایی بشنوم یا خودش را ببینم. در اول را که با...
20 دی 1391

ماه آخر... هفته آخر... روز آخر ...

خانم دکترتو دوست داشتم. عمه سمانه ات معرفی کرده بود. مهسان جونم نزد ایشون دنیا اومده بود. و الانم که شما. مهربون بود. و جالب این جاست که در پاسخ به صحبت های ما (قربون صدقه رفتنامون!... انگار فقط ماییم که بچه داریم... )، یک"ای جونم" هم می گفت. و نسبت به عکسای سونوگرافی هات واکنش نشون میداد. به خاطر همین پیش دکتر دیگه ای، در بیمارستانهای طرف قردادمون نرفتم. کاری که بارها می خواستم انجامش بدم ولی چون دکتر با حوصله ای بود، این کار من هیچوقت عملی نشد و دوست داشتم زایمانم با ایشون باشه. از اواسط بارداری نزد خانم دکتر نبئی می رفتم.   ماه آخر اوایل، هر ماه می رفتیم و با شروع ماه 7، هر 2 هفته و ماه آخر هم هر هفته که در مو...
17 دی 1391

م_____ن گشنم_____ه!

 زمان گشنگی .... کمی تعلل و تاخیر، نتیجه اش میشه این:                  اون..یکدفعه میشه این:               گردن می چرخه از اینور به اونور با شددددت.... دهن تا انتها بااااااز میشه..... اگر کمی دیگر بگذرد صداهای خفیف  تبدیل میشه به جیغغغ های بنفش از نوع نوزادیش.   توضیح نوشت: باور کنید این دو عکس از نظر زمانی باهم اختلاف چندانی ندارن. یعنی زمان دو عکسو در دیتیلز که نگاه کردم هردم یک زمان بودن، یعنی درکسری از ثانیه این اتفاق می افته....  حالا فکر نکنین ما به این دختری گشنگی میدیم... حقیقتش ما...
14 دی 1391

رسالت چهل روز گی

رسالتی که باید به انجامش رساند تا.... تا، نمی دانم چه شود. من و پدرت هم این رسالت و وظیفه خطیر را به انجام رساندیم با ماجراهایی... به اندازه ٤٠ سال! خسته شدیم... و کلی مسایل دیگه. به هرحال، بگذریم.... مهم بود. در دقایق آخر، منظورم تا قبل از بامداد تمومش کردیم. چله ات رو تو کرج زدیم. من و بابا با هم. با کلی خاطره های تلخ و شیرین. بــــــــــگم بههههههههههههههت...  من و بابایی هم، کم ماجرا نداریم. حالا همه چی درست میشه. آره، ایشالله.   اینم خواب سفید: بعد از حمام چله باقی______ در ادامه: هما جون قبل از حمام چله   هما جون در حمام چله بخار گرفته. هرچی به این باباجونت گفتم بزار یککم بخا...
9 دی 1391

پی__در سوخته !

این همون پی__در سوخته! روی دیواره که اونجا ٣٢ هفته اش بود و الان ٣٥ روزه که دنیای منه.... ...
4 دی 1391

تو... بابایی منی؟!!

تو بابای منی؟؟؟ ... - این آقاهه کیه؟   - بزار یککم فکر کنم!!!   - خیلی قیافت آشناست ... یه جا دیدمت. قبلا!!!   - اوه ه، یادم اومد   - ای بابا، دیدی مامان جون، تقصیر توهه که من فراموشی گرفتم... به من بیشتر برس. ... هما یک ماه و دو روزه در بغل بابایی. ...
1 دی 1391

ღღ........♥ 30 ♥......ღღ

ماهگرد یک ماهگیت مبارک همای من. یک ماهگیت یک شب قبل از شب یلدا و دو شب قبل از اتمام دنیا بود!!!   30 روزگیتو با شب یلدا یکی کردیم. یک لباس برات خریدم به مناسبت اونروز که مثل عروسک شده بودی. جای خیلی ها خالی بود. باباحاجی تفعلی  به لسان الغیب زد. و فکر می کنم خواجه حافظ از دل باباحاجی گفت. چون بعد از یکماه که مهمونشون بودیم با یک فرشته کوچولو،  قصد رفتن به کرج داشتیم، خیلی به این مهمون عزیز عادت کرده بودن و حافظ هم از دل باباحاجی گفت. گنج سعادتم، امید دارم که در مملکت حسن سر تاجوری داشته باشی. الهی آمین.            آن یار کزو خانه ما جای پری بود  &nb...
30 آذر 1391