همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

و آن زمان که خواست که بیاید...

1391/9/6 23:39
نویسنده : مدیر
3,273 بازدید
اشتراک گذاری

روز تولدت

روز دیدارت

روز در آغوش گرفتنت

روزی که تصمیم گرفتی پا به دنیای ما بذاری

روزی که زمینی شدی

روزی که ما رو مفتخر کردی

اونروز

29 آبان ماه یکهزارو سیصد و نود و یک بود.

 

 روزي كه تا ابد درخشنده ترين روز تقويم من است.

تو امدی بدون هیچ توقعی بابت گلباران کردن قدم هایت . تو آمدی با چشمانی که برق عشق را داشتند . تو آمدی با نفس هایی که تمام زندگیم شد .

 

همای من فرشته من

حال که این مطلبو می نویسم در کار این روزگار در عجبم.

 

یکشنبه پیش این موقع، توی شکمم بودی و من اصلا فکرشو نمی کردم، که فرداش باید تو رو در آغوش بگیرم.

 آری، این تصمیم گرفته شده بود و از دست من خارجه، آنچه که در تقویمِ منو تقدیرِ توست !!!..................

 اونروز عجیب ترین روز زندگیم شد.

 ...

الان، یادآوری خاطره اش قشنگنه، ولی وای وای بر آن روز.... اونروز چه گذشت.......

روز دوشنبه 29 آبان ماه

... 

من، بالاخره بابا رو راضی کردم که حتما، یکبار قبل از زمان تولد، باید مسیر بیمارستان پاستورنو رو بریم، تا زمانی که زایمان من شروع میشه بتونیم بهترین مسیرو انتخاب کنیم. 

تا اونروز دچار مشکل نشیم.niniweblog.com

 

حالا چرا بیمارستان پاستورنو؟ به این دلیل که خانم دکتر با اصرارهای مکرر مامانت، بر انجام سزارین، تونست منو قانع کنه برای زایمان طبیعی. و از اونجاییکه در بیمارستان پاستور، بابا می تونست در تمام مدت زایمان در کنارم باشه، به همین دلیل پذیرفتم و در عین حال می دونستم که قطعا زایمان، طبیعی باشه خیلی بهتره.مژه

توی هفته 37 بارداری بودم و از اونجایی که خانم دکتر می گفت: از هفته 38 به بعد، هرآن باید آماده باشی. من خواستم، دیگه همه برنامه ریزی ها زودتر انجام بشه.

بابا، دوشنبه از ظهر مرخصی گرفت تا هم به بیمارستان سر بزنیم، هم برای تو گلم خرید بکنیم. و همچنین چسب براکت یکی از دندونام افتاده بود، بایستی می رفتم پیش دکترم که درآخرین ویزیت، ازم خواست که مراجعه بعدی باشه بعد از زایمانم که یک ماه و نیم دیگه میشه. هم آتلیه.

طرفای ساعت 2 تهران بودیم و از مسیری رفتیم  که طرح نبود. بابا می گفت: این بهترین مسیره، چون کوهتاهتره از اتوبان همت. من هم که یکسره ساعت می گرفتم و نگران شده بودم، می گفتم اگه ساعت پرترافیک باشه که دیگه هیچی. بارون و برف هم باشه دیگه بدتر.niniweblog.com

 

در هر صورت 2و نیم بیمارستان بودیم و جای پارک هم نبود، دوبل زدیم رفتیم تو.

بابا می گفت: فقط سریعتر. من خنده ام گرفت، گفتم، اونروز هم باید سریعتر باشم!niniweblog.com

به بخش زایمان رفتیم. یکی از پرسنل اتاقهارو بهمون نشون داد و گفت شوهرت از اول تا آخر می تونه کنارت باشه حتی زمان تولد نوزاد. فیلم برداری هم میکنیم.

بعد، ازم پرسیدم زایمانت چیه؟ گفتم هنوز کامل معلوم نیست (اونا خندیدن).

من گفتم فعلا طبیعیه، ولی هنوز دکترم کاملا معلوم نکرده، گفته پایان هفته38 . بعد پرسیدن الان هفته چندی؟ گفتم 37. گفتن برو خیالت راحت باشه. حالا خیلی مونده... سوالی داشتی زنگ بزن بپرس. قیمتهارو هم برو پایین بگیر.

در هر صورت سوالاتمون رو از پذیرش و حسابداری پرسیدیم و رفتیم سونوگرافی.

...

رفتن داخل سونوگرافی همان و ..................... همان.

و این همان سونوگرافی ای بود که هیچ وقت انجام نشد.

 

توی سونوگرافی یکدفعه دیدم تمام لباسام خیس آب شده (خداروشکر لباسام مشکی بود) به بابا گفتم، رفتم دستشویی دیدم، بله، چیزی نیست جز پاره شدن کیسه آب.niniweblog.comتعجب

برگشتیم پذیرش به خانمه گفتم و اون منو فرستاد پیش خانم دکتر توی کلینیک بیمارستان.

 و ایشون گفتن بله کیسه آبت پاره شده تا 24 ساعت برای بچه مشکلی پیش نمی آد ولی دیگه باید بچه رو گرفت.استرسنگران

 من نگران پرسیدم، الان که زوده، داره میآد.

 خنده ایی تحویلم داد و گفت: خوب دیگه می خوای چیکار کنی؟ niniweblog.com

خیلی هم زود نیست اگه دست من بود 5ام 6ام زمان زایمانتو میزاشتم.

پرسیدم یعنی به دستگاه نیاز پیدا نمی کنه. گفت: نه بابا.

 فردا میشی 37 هفته و یک روز. (البته اشتباه حساب کرد. 36 هفته و 4 روز بودم.).

 اومدیم بیرون و به خانم دکتر خودم زنگ زدم، ایشون گفتن من یک درصد احتمال میدم ریه اش مشکل پیدا کنه و اگه اینطور بشه چون بیمارستان پاستور، NICU نداره باید بچه رو با آمبولانس ببریم جای دیگه و این توی شهری مثل تهران با این ترافیک و دوباره پذیرش یک بیمارستان دیگه اصلا صلاح نیست.

بعدش هم گفت اگه شرایطت خوب باشه می تونی طبیعی هم زایمان کنی.

 گفت تصمیمتو بگیر به من زنگ بزن.

من موندمو دودلی...niniweblog.com

و گیج و مات.ناراحت

بیمه ما با بیمارستان پیامبران قرارداد نداشت و اونجا اصلا شرایط زایمان طبیعی مثل پاستور نبود و با توجه به اینکه دردام شروع نشده بود این یعنی حداقل زمان، برای تولد بچه 7 ساعته، تازه اگه همه چی خوب باشه اونوقت من در تمام این زمان ها باید تنها باشم. شهرام هم بیقرار من.

ولی به خانم دکتر زنگ زدم و گفتم حتی حاضر نیستم برای همون یک درصد هم ریسک بکنم، میاییم پیامبران.

پرسید بیمه تون چی؟ گفتم ایراد نداره. بچه مهمتره. گفت: آره، تصمیم درستی گرفتی.تشویقتشویقتشویق

یک ربع بعد بیمارستان پیامبران بودیم.

بابا ازم پرسید چه حسی داری؟ گفتم: ناراحت.niniweblog.com

اصلا اینطوری نمی خواستم، دخترم داره زود می آد.niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 آخه چرا؟افسوسافسوسافسوس

به جای اینکه الان باید خوشحال می بودیم نگرانیم.niniweblog.com

 ولی بابا خیلی خوشحال بودniniweblog.comچون این اواخر دیگه حسابی به لحظه شماری افتاده بود. niniweblog.com

و به من هم گفت خوشحال باش. دیگه می بینیمش.

....

رفتیم سمت زایشگاه.niniweblog.com

 وای زایشگاه نگو، زندان بهتر بود. آقایان، که ورود ممنوع.niniweblog.com

بعدش در و دیواراش یخ. کلا اون 3 ساعتی که اونجا بودم سخترین لحظه های اون روز بود.منتظرمنتظرمنتظر

خیلی کلافه شده بودم.کلافهکلافه

اونجا بعد از معاینه به خانم دکترم زنگ زدن، وضعیتمو گفتن. ایشون گفتن بستریش کنین، ولی من قبول نکردم. گفتم می رم بیرون.

 اونا گفتن برای ما مسئولیت داره بعدش بیاین دراز بکشین.

 رفتم بیرون حالم گرفته بود niniweblog.comشهرام هم همینطور.niniweblog.com

به خانم دکتر زنگ زدم، گفتم من اصلا از این بیمارستان خوشم نیومده. خندید. گفتم نمی خوام اینجا بستری بشم.

شما بیایین اگه زایمان طبیعی برام مناسبه، بریم همون پاستور.

گفت: آره، اونجا اصلا برای طبیعی مناسب نیست. ولی صبرکن من بیام. این موقع برای دلگرمی خودم گفتم شما گفتین نوزادِ دختر نسبت به پسر، تو این موقع رسیده تره، ایشالله مشکلی نیست، حالا اگه مشکلی پیش اومد آمبولانس می گیریم. (ببین چقدر از بیمارستانه بدم اومده بود که دیگه فکر تورو نکردم.)

 بالاخره خانم دکتر اومد و بعد از دیدن من، گفت می تونی طبیعی. ولی تا 6 ساعت صبر می کنم اگه انقباضاتت پیشرفت نکرد سزارینت می کنم، بیشتر صبر نمی کنم. حالا می خوای این 6 ساعتو بگذرونی؟

پرسید الان دردت می گیره؟ گفتم، آره. گفت: ولی خیلی خفیفه باید شدیدتر باشه. همینجوری پیش بری، کارت به سزارین میکشه...  ولی جالبه بگم، از نظر خودم وقتی می گرفت همچین خیلی هم خفیف نبود. قشنگ درد می کشیدم.

 با شهرام صحبت کرد و بعد منو فرستاد باهاش صحبت کردم.

تصمیم گرفتم سزارین کنم.

اومدم به خانم دکتر گفتم، اگه قراره تو این بیمارستان باشه همون سزارین بهتره.  بازم خندید.

بعد گفت اونوقت بچه بعدیتم، باید سزارین کنی. نمی خوای یه چند ساعتی بگذره امتحان کنی؟

تو این لحظه گیج شدم، نمی دونم چرا؟ حالا هنوز اولی نیومده تو فکر دومیه؟سوال

چشام گرد شده بود....دکترمو نگاه می کردم... قشنگ یادمه قیافه خودم... دکترم فهمید خیلی گیجم کرده....

 

گفتم تصمیم با شما. شما چی صلاح میدونی؟ من فقط نمی خوام اینجا  باشم. یه اتاق تو بخش اگه بِدن، من اونجا مراحل زایمانو بگذرونم، باشه صبر می کنم، ولی اگه قراره اینجا تو زایشگاه باشم، نه. گفت باید همینجا باشی.

 گفتم پس سزارین.

 ------------------------------------------------------------------------------------

تصیمیم نهایی شد: سزارین.

گفتن: لباساتو بپوش. من نمی پوشیدم. گفتن: چرا؟ گفتم: خوشم نمی آد با اونا باشم.

بعد دکترمو و بقیه گفتن بپوش.منتظر

آخه فکر می کردم خیلی مونده تا انجام عمل. ولی در عرض نیم ساعتِ بعد رو ویلچر بودم با یک لباس نوزاد تو دستم.لبخندزبان

------------------------------------------------------------------------------------

شروع شد.

سوالات: ناهار کی خوردی؟ آب کی خوردی؟ به چه داروهایی حساسی؟...............

خون می گرفتن. من خونم نمی اومد. لخته هم میشد.20 باری خون گرفتن. اینقدر که دیگه دستام بی حس شد. خودشون فهمیدن ولم کردن. خون گرفتنو سپردن به اتاق عمل.عصبانی

سوند و ..... در عرض نیم ساعت آماده شدم و گفتن پاشو بریم.

پرسیدم مگه ساعت چنده؟ گفتن 7.10 دقیقه. ( شوکه شدم چون فکر نمی کردم ٦ ساعت از زمان ناهارم گذشته و آماده جراحی ام.) وقت تمام

شهرام، وقتی منو دید شکه شد. (بعدش بهم گفت وقتی دیدمت خیلی خوشحال شدم چون فکر می کردم اتاق عمل، تو همون زایشگاهه. خودمم همین طور فکر می کردم. ناراحت بودم که نمی تونم ببنمش. البته  گفته بود می خواد منو ببینه ولی جواب درست نگرفته بود. گرچه نذاشتن درست خداحافظی بکنیم ولی همینکه شهرام تا در اتاق عمل باهام بود راضیم کرد. و دل تنگیم کم شد.niniweblog.com)

 

ترسی از اتاق عمل نداشتم. ازم چندتا سوال کردن که من جواب دادم ولی باعصبانیت گفتم من که اینارو پایین هم جواب دادم.

دیگه چیزی نپرسیدن.لبخند

 

 --------------------------------------------------------------------------------------

انداختنم روی تخت

اسمتو ازم پرسیدن

دستامو از هر طرف گرفتن

چراغارو روشن کردن

بعد نشستم یک سوزش کوچولو

بی حسی

داغ شدن پاها و کمرم

احساس حرکت دست خانم دکتر روی پوستم

تکون تکون خوردن تخت

دوربین از من و اشکام و صحبتام دور شد

و صدای گریه بلند خیلی بلند

هما جون اومد.

 هوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهوراهورا

29 آبان ماه سال یکهزارو سیصد و نود و یک در ساعت 7و 32 دقیقه یک غروب قشنگ پاییزی اومد.

قشنگترین و زیباترین ساعت زندگیم.

صدای گریه ایی که بهم آرامش دنیا رو بخشید. دیگه نگران نبودم هیچ. دیگه اشک شوق بود و شوق.

نهایت خوشبختی وقتی دکتر اطفال گفت سالمه.

این حرف تو گوش من انگار فریاد زده شد.

دیگه خوشحال بودم.

خیلی منتظر بودم تا ببینمت... طولانی ترین انتظار...

                 niniweblog.com                    niniweblog.com                  niniweblog.com

 

دکتر بی حسیم گفت یه دختر کچل اوردی. دایی کچل داره؟

دیگه باهوشون صحبت میکردم، کاملا اونروزو براشون تعریف کردم و گفتم بیمارستان پاستور نو عجب قدمی داشته.لبخند

اونا می گفتن بابا چرا می خواستی بری پاستور؟ قدیمیه؟ من هم گفتم این بیمارستانه شمام همچین خوب نیست.

(مثلا همون اتاق عمل. اتوبان بگی بهتری. والله یه بیست سی نفری تردد می کردن. همه کارهارو هم به هم پاس میدادن.) هرکی هم می اومد یه توصیفی از  هما برای من می کرد. یکی می گفت کچله، ولی بوره. یکی دیگه می گفت جلوی موهاش کچله ولی پشتش کلی مو داره(مثل اینکه مدل موت خیلی حرف برانگیزه. بعدا به بابایی می گفتم دلیلش اینه که دخترمون یونیکه دیگه. ما دخترمون هم باید یونیک باشه دیگه.) یکی می گفت چه قدر سفیده به کی رفته.

من هم که فقط صدای گریه و جیغتو می شنیدم و خدا رو شکر می کردم.

niniweblog.com

 

بالاخره تو رو بهم نشون دادن مثل تمام سونوگرافیهات که همیشه دستت جلوی صورتت بوده، اونموقع هم دستت نصفِ صورتتو گرفته بود، بهت گفتم مامان جون دستتو بردار، صورت ماهتو ببینم. دستتو برداشتن.

 چه لذتی داشت نگاه من و نگاه تو           صورت به صورت          فقط من می خندیدم و تو اخم داشتی ولی دوتا چشای درشت برای یک لحظه  طوری به من خیره شده بود که انگار منو می شناخت این نگاهت هیچ وقت یادم نمیره چون زمانی که از من دورت می کردن گردنم چرخید و تو همچنان منو نگاه می کردی. ایشالله هیچ وقت این نگاهها ازم جدا نشه. لحظه قشنگی بود ولی نمی خوام دوباره تجربه اش کنم اینکه از من دورت کنن در حالیکه نگاه من و تو همچنان در هم گره خورده.

 ---------------------------------------------------------------------------------------

 برای من تمام این مدت مثل ثانیه ای گذشت. ولی بابا میگه براش خیلی این انتظار طولانی بود.niniweblog.com

بعد هم که اوردنم تو بخش، پرستار بخش گفت یه دختر شبیه خودت بدنیا اوردی خیلی هم جیغ جیغوه. اینجارو گذاشته رو سرش. مثل اینکه بدجور گشنشه.

تو رو آوردن. شیرت دادم. بدجور مک میزدی دردم می اومد. تو فیلمش هست که خودمو از درد جمع می کردم. برای اولین بار به خودت گفتم پدرسوخته. نا غافل. ولی خوب دیگه، تو همون پدرسوخته ای بودی که عکست، تو اتاق، جلوی چشام بود. و من همیشه نگات می کردمو سرمو مینداختمو می گفتم: پدرسوخته.

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------

 حال تاریخ این گونه شد:

من اکنون در عجبم این تاریخ رو کدامین کس نوشت. آذردخت من آبان ماه شد.

آیا تو خود خواستی به تمام دل مشغولی های ما پایان دهی؟

و به این انتظار پایان بدی؟

حتما با ورودِ ما به بیمارستان با خودت گفتی اینجا همونجایی که قراره من به دنیا بیام.؟

مامان و بابای من  نگران بودن، واسه این جاست؟

مامان به بابایی می گفت میرسیم؟ برف نباشه؟ بارون نباشه؟ ترافیک نباشه؟ بد موقع نباشه؟

آره مامان، با خودت گفتی حالاکه اینجاییم؟ بابا مرخصی گرفته؟ کلاس سه تارشو کنسل کرده؟

خوب الان نیام کی بیام؟

تصمیمتو سریع گرفتی. که دیگه مارو تو زحمت نندازی. چند ساعت بعدشم تو بغل ما بودی. تو این تصمیمو ساعت 3 گرفتی و 7ونیم پیش ما بودی. کاملا هم راضی و خوشحال.

حالا من بعضی وقتها بهت می گم جنبه بیمارستان نداشتی؟ یا صحبت های من و بابا و نگرانی هامونو می شنیدی؟

 ---------------------------------------------------------------------------------------------

در هر صورت الان بعد از مدتها لپ تابم روی شکممه و دارم تایپ می کنم. (کاری که این اواخر خیلی سخت شده بود.)

همونطوری که می بینی به همین جهته که وبلاگت از ماه هشت پریده رو عکس نازنینت.

با ورود به ماه نهم هر روز می نوشتم ولی پست نکردم. فقط جالبه که اولین چیزی رو که در ماه نهم نوشتم:

این بود:

 

"

ماه نهم- هرچه می خواهد دل تنگت بگو

 

ورودمون به نه ماهگی   ماه اتمام انتظارها         ماه دیدار         ماه بی تابی ....     مبارک.

 

وقتی ماه هشت تموم  شد فکر میکردم ماه نه دیگه زود تموم میشه ولی الان یک هفته از این ماه گذشته، وقتی به تقویم نگاه می کنم، به خودم می گم: نه بابا، بازم خیلی مونده که.

در نتیجه تصمیم گرفتم تو این فرصت باقی مونده از هرآنچه که دلم میگه بگو، بگم.

 ...

مامان جان الان تو هفته 37 هستیم و اگر شما به امید خدا تا قبل از هفته 38 نیای یعنی زایمانم زودرس نمیشه و این خیلی خوبه و بعد از اون باید هر لحظه منتظر اومدنت باشم و فرشته آسمونیم، هر وقت خواستی، زمینی بشی قدمت روی چشمام و آغوش من بازه برای در برگرفتنت.

 

خیلی مشتاقم بدونم چه روزی زمینی میشی. یعنی این تاریخ، کدوم تاریخ خواهد بود. روز تولد تو."

 

 خیلی خوبه تاریخ تولدت غفلگیرانه شدا.niniweblog.com

 

ممنون که سوپرایزمون کردی.

 

و در جواب سوال: "خیلی مشتاقم بدونم چه روزی زمینی میشی. یعنی این تاریخ، کدوم تاریخ خواهد بود؟

روز تولد تو؟ "

٢٩ آبان ماه یکهزار و سیصد و نود ویک

                       niniweblog.com                 niniweblog.com                             niniweblog.com

 

خلاصه اینکه:

الان تو رو دارم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سوسن خانم
6 آذر 91 16:07
این دختر ناز که به دنیا اومده. پس چرا روز شمار رو متوقف نمکنین؟


درست میگی هربار که می بینم یادم می افته.همین الان می خوام درستش کنم.
علي خوشتيپ
9 آذر 91 1:50
سلام خاله جون عزاداريهاتون قبول من توي مسابقه ژورنال نفيس با كد35 شركت كردم. ميشه به من راي بديد.تا پنجشنبه شب وقت هست.ممنونم راستي حتما بايد آدرس وبتونو صحيح وارد كنيد
مامان علي خوشتيپ
9 آذر 91 1:51
چه دختر نازي خدا براتون حفظش كنه
قاصدک
14 آذر 91 17:57
اینجا خیلی به مامان ملیحش شبیه مخصوصا لب هاش