هما 7 روزه شد
هما در این ساعت، و در این لحظه 7 روزه شد. الان، دارم نگاهت می کنم، هنوز، لمس تو نفس تو نگاهات برام باور نشده........... 7 روز هم گذشت. انگار، همین لحظۀ پیش بود که تو رو گذاشتن تو بغلم. اینقدر زود گذشته که به من فرصتِ باور نداده، ولی، از طرفی انگار 100 ساله می شناسمت. من هیچ وقت نمی تونم این حس هامو از هم جدا کنم. چرا همه چیز اینجور نشناخته بوده از اولش، از همون اول، که تورو در وجودم می پروروندم و چه از الان که تمام وجودمی!!! فکر کنم تنها راهِ رهایی از این همه حس های عجیب و غریب و نشناخته، این باشد که با تولد تو، تولد دیگری یابم و صفحه ایی دیگر از زندگی را ورق زنم. صفخه ایی از زیب...