همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

هما 7 روزه شد

هما در این ساعت، و در این لحظه  7 روزه شد.   الان، دارم نگاهت می کنم، هنوز، لمس تو   نفس تو   نگاهات   برام باور نشده........... 7 روز هم گذشت. انگار، همین لحظۀ پیش بود که تو رو گذاشتن تو بغلم. اینقدر زود گذشته که به من فرصتِ باور نداده، ولی، از طرفی انگار 100 ساله می شناسمت. من هیچ وقت نمی تونم این حس هامو از هم جدا کنم. چرا همه چیز اینجور نشناخته بوده از اولش، از همون اول، که تورو در وجودم می پروروندم و چه از الان که تمام وجودمی!!! فکر کنم تنها راهِ رهایی از این همه حس های عجیب و غریب و نشناخته، این باشد که با تولد تو، تولد دیگری یابم و صفحه ایی دیگر از زندگی را ورق زنم. صفخه ایی از زیب...
6 آذر 1391

دخترم هما...

باورم نمیشه باورم نمیشه عکس خودتو دارم پست می کنم... کاش میشد با فریاد نوشت. ولی من دارم فریاد می زنم. هما جووووووووووووووووووووووووووووون.......................................................... دخترم اینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت. ...
4 آذر 1391

توانایی جنین: آموختن و حافظه

  بر پایه نظریات دینی پاره ای خصایل و توانایی ها پیش از تولد از سوی خداوند متعال در انسان به ودیعه گذاشته می شود که بر دو نوع است: غریضه و فطرت. غریزه به تداوم حیات و بقای نسل کمک می کند. غریزه در حیوانات نیز وجود دارد. فطرت اما خاص انسان است. مسیری ازلی در پیش پای انسان می گذارد تا با حرکت در راستای آن به کمال و سعادت ابدی برسد. گرایش به زیبایی در این قالب قرار می گیرد. امری فطری که پیش از تولد و توسط خداوند به انسان اعطا می گردد. هدف ما بررسی صحت نظریه امر فطری نیست ولی این موضوع را که انسان از بدو پا نهادن به دنیا به زیبایی گرایش دارد را دیندار و غیر دیندار قبول دارند. حال اگر کمی از تولد به عقب برویم چه؟ آیا گرایش به زیبایی در...
29 آبان 1391

تو را هما می‌نامیم

در گذشته نه چندان دور اگر زوجی صاحب نوزادی می‌شد، در انتخاب نام می‌بایست سلسله آداب و رسومی خاص رعایت شود. آدابی که مانند بسیاری از سنن برخاسته از عرف، نانوشته ولی لازم الاجرا بود. از لزوم رعایت احترام بزرگتر و حرمت موی سپید برخاسته و بی‌اعتنایی به آن موجب ناخرسندی اطرافیان شده و چه بسا شیرینی تولد نوزاد نورسیده را با تلخی و کدورت می‌آمیخت. حق انتخاب در اختیار بزرگ فامیل بود تا بر پایه تجارب و صلاحدید خود، نامی برگزیند. طبعا" والدین نوزاد به جهت سن و سال پایین تر و عدم بهره مندی از تجربه کافی و سابقه کمتر در پاره کردن پیراهن بیشتر، حق اظهار نظر نداشته و اصولا" در تصمیم‌گیری بزرگان نقش نداشتند. طبعا" قدرت مالی و منز...
28 آبان 1391

facebook تو

امروز صفحه  facebook تو فعال کردم. فعلا به نام ناهید عباسی تا دوستان بشناسن. البته توضیح دادم که به زودی تغییر خواهد کرد به نام " هما عباسی". آدرس وبلاگتم گذاشتم. شاید، این وبلاگ برای تو نوشته شده باشه، ولی مطمئنم مطالبش برای دیگران هم خواندنی خواهد بود، مخصوصا دلنوشته هاش. الان هم که دیگه تو ماه نه هستیم شاید مطالبی به صورت کلی بزارم.   امیدوارم بتونم  وبلاگ و fbتو همزمان فعال نگه دارم. ولی بیشتر وبلاگتو آپ می کنم. ...
21 آبان 1391

از مادر به دختر رسید!

من نمی دونم! این چه حوصله و صبری ایی که خداوند به مامان بزرگت داده!!؟ خیلی از وسایل کودکی من الان به تو می رسه. واقعا دستش درد نکنه. ... چه لذتی داره وسایلی رو که خودم استفاده می کردم الان برای دخترمه. جالبه بدونی تو همون قنداقی میری که من رفتم. فکرشو بکن قنداق مامانت. عتیقه هِ دیگه. من هم این قنداقو برای تو نگه می دارم. مامانت تو این قنداق: این صندلی که مامانت روش نشسته ایشالله تو بشینی ازت عکس بگیرم. رو انداز و حوله تنی من: اینو دیگه خودم خوب نگه داشتم عروسک ٦ سالگیمه.ساخت چینه. چین قدیما چیزهای خوبی می ساخته ها. خیلی دوستش داشتم. حتی بزرگترهام وقتی کوکش می کنی از آهنگش لذت می برن. ن...
21 آبان 1391

ماه هشتم – مهر و آبان – شروع و پایان در یک نگاه

این ماه برعکس ماههای دیگه اصلا تموم نمی شد. یکبار بابایی بهم گفت: تو، الان دو ماهه، توو ماهِ هشتی که!!! ولی الان که این مطلبو می نویسم 2 روزه که تموم شده و من کمی به خودم اومدم...میگم به خودم اومدم چون این ماه خماری می کشیدیم، من و بابایی. دلیلش ایناست:  حالا دیدی چرا هوش از سرمون پریده؟ به خاطر همین بدجور بیقرار و بی تاب خودت هستیم. روزهام که نمیگذره، ساعتها و دقیقه ها، کند شده. همش می گفتم ای خدا کی تموم میشه. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ... این عکسارو به دیوار زدم. دقیقا جلوی چشممونه. من که هربار (بهتره بگم هر لحظه و هر ثانیه) نگاهت می کنم یه " پیدر سوخته " نثارت می کنم. آخه هیچ چیز دیگه نمی تون...
21 آبان 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر - سفر به شمال

١٨ تا ٢٢ ام رفتیم شمال و گلوگاه شهر بابایی. این سفر، تنها باری بود که از شمال بدم اومد. هرچی هم،معمولا، حالت خوب باشه دلیلی نداره که در سفر هم، حالت همونجوری خوب بمونه، نه. سفر سخته، مخصوصا در این ماهها. من و تو هم دیگه با این سفر وارد ماه ٨ می شدیم. کلی ورم کردم و این ورم ها تا یک هفته بعد از برگشت، با من بود. نگران بودم که نکنه ورمم خوب نشه. ولی خدارو شکر خوب شد و ورم حاملگی نبود از همین سفر ناشی میشد. از شانس هم شمال خیلی گرم بود و رطوبت بالایی داشت که من هیچوقت طاقت رطوبتشو نداشتم.و این گونه بود که انگار ١٠ برابر وزن خودم شده بودم. در شب آخر هم هوا بارونی شدید شد، طوریکه چندجا سیل اومد.  رعد و برق های باحال...
18 مهر 1391

نامه بابا شهرام به دخترش

دختر ناز من، فرشته کوچولو. روز 13 شهریور ماه مصادف با 3 سپتامبر از طرف باباجونت یه ایمیل رسید و وقتی بازش کردم با این جمله شروع می شد:   سلام. این متن رو بخون و اگر خواستی بزار تو وبلاگ "همای اوج سعادت". متن نامه رو دانلود کردم عنوانش بود " اولین صدا...نبض حیات ". من همون اول با دیدن عنوان قشنگش اشک تو چشام جمع شده بود، دیگه برو تا آخرش. آخر نامه دیگه نفس هم نمی تونستم بکشم. می دونی گونجیشککم، بابای خیلی خوبی داری همونطوری که برای من همسر فوق العاده ای بوده، بابای فوق العاده ای هم برای تو میشه. مامانت که خیلی خوشحاله، تو زیر سایه همچین پدری خواهی بود. بابایی این نامه رو نوشته بود، و قبل اینکه من برای من ایمیل ب...
17 مهر 1391