همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه نامه 1- 1 تا 30- 29 آبان تا 29 آذر

1391/9/29 19:32
نویسنده : مدیر
153 بازدید
اشتراک گذاری

یک ماهست که از روز تولدت می گذره و الان خانواده ٣ نفریمون با وجود تو رنگ و بویی دیگه گرفته...

تغییراتی کرده که هنوز جنس این تغییراتو نمی شناسیم... ولی قشنگه ... قشنگ و سخت... سختیش نتونسته مانع لذت و شیرینیش بشه.

.....

نمی دونم این تغییر برای تو چگونه است؟

خدا را بارها و هزاران بار شکر، دختر سالم و زیبایی به ما بخشیدی. و تنها می گویم به خاطر فرشته ایی که به زندگی ما فرستادی ممنونیم.

 30 شب فوق العاده رو با نفس های کوچک او گذرونیم و چقدر با فکر به روزها و شبهای قشنگی که خواهیم داشت، خوشوقتیم.

....

عزم کردم در این ماه نامه ها، از خصوصیات و ویژگی های بارزت در اون ماه صحبت کنم...

یعنی فقط مختص همین کاره...

احتمالا تا ٢٤ تا، ماه نامه بره... شاید هم بیشتر و بعد اون عنوانش تغییر کنه...

هیچی هنوز معلوم نیست فقط مهم اینه که این روزهارو از دست ندم...

...

ماه نامه ١ - تولد تا ٣٠ روزگی

بیمارستان با خاطرات تلخ و شیرین:

مشغول کار زیبای مادری شدم برای یک فرشته کوچولو، که یکسره خواب بود و در همون خواب یکسره تغذیه می شد...

چقدر خوشنودم ، تو را  نزد خودم، میان آغوش و قلبم می خواباندم... چه دلپذیر بود... ( پرستارها گهواره خالی را می دیدن و می پرسیدن: بچه کجاست؟ و تو، بند انگشتی، جمع شده، روی قلبم بین سینه هایم خواب آرامی بودی.)

چه بی نهایت دلگیر شدم... زمانیکه امدند تو را برای تست شنوایی سنجی ببرند... دلتنگیم، بی اندازه بود... اشک در چشمانم... نگران بودم... ذهنم پریشان... تو را بر می گر دانند؟؟؟.... چه سوال عجیبی... چه نگرانی بی موردی... (حتی حاضر نبودم دست فرشته ها بدمت.). تازه لحظاتی بود که آمده بودی ولی چقدر جای نبودنت، خالی بود!!!

 

واکسنت را که دیگر نگو... خودم را مشغول کاری کردم که اینقدر بی معنی بود، حتی یاد ندارم که چه بود.

روز آمدنت به خانه، خانه پدر و مادرم... پدرم، دور از ما و بیقرار دیدنت... من و بابا و مادربزرگت و تو ....

چه روزی بود... به قول متن کتابم... اون روز حتی رانندگی هم یک هنر به حساب می آد... تا این شیشه گران قیمت زینتی، تَرکی نبینه و سالم به مقصد برسه...

تو، دخترم ، تو همیشه یک شیشه گران قیمتی...  فکر حفاظتِ ازت، ساکن شده همیشگی ذهن ناآرام و بیقرارمه.

 یاد پارسال این موقع، که ایام محرم، حسینیه محل، حال و هوایی داشت... پارسال هم، اینموقع، خونه مامان اینا ساکن شده بودیم...

و امسال...

ساکن شدیم با یه کوچولو ... .

نذری امام حسینو خوردیم. قیمه...

....

- واااااای که من چقدر خاطر پدرتو می خوام!!!

در تقویم، تغطیلات تاسوعا و عاشورا رو دیدم و به بقیه اعلام کردم اگه اونموقع ها بیای خیلی خوبه... به تعطیلات می خوره و شهرام پیش ماست... برای اون خوب باشه برای من هم خوبه...

گیجم !!!

منِ پر ادعا، جستجوگر خستگی ناپذیر گوگل، خواننده کتابهای بارداری، نمی دونستم که اگه زود بیای خطرناکه؟؟؟

این همه مطلب علمی که خوندم، کجا رفت؟؟؟؟!!!!!

آخه مگه شهر هرته، مگه الکیه، هر وقت هر وقت نیست که... مگه مسافرت بین شهریه که برای تعطیلات برنامه میریزی؟؟؟؟...؟؟؟؟

بابا یه زمانی داره یه وقتی داره....

ولی...

تو اومدی.... قبلش اومدی. واسه تعطیلات اومدی...

20 روز زودتر اومدی تا تعطیلاتو از دست ندی و با ما باشی.... چه قدر به کانون گرم خانواده اهمیت میدی...

خوش اومدی.

و ما رو ببخش که نیومده با درد آشنات کردیم... کف پاتو بارها سوزن زدیم و فشار دادیم تا خونت بیاد... و من حس کردم که مادرم... در این لحظه های غریب، صدای آشنای من آرامت می کرد... حتی اگر روی تخت بودی... چهره من، تغییر نگاه چشمان تو رو به همراه داشت. چشمهای پر اشک... که خجالت زده ام می کرد...

ولی متاسفانه در این مملکت گل و بلبل که نه دکترش،دکتره نه آزمایشگاهش،آزمایشگاه... این قدر این فرآیند خون گیری تکرار شد که نه صدا و نه آغوشم دردت را تسکین نمی داد... مسئولان بی مسئول می گفتند: دردی نداره فقط قلقلکش میاد...

خوشحالم که زمانیکه این مطالبو میخونی این روزها رو یاد نمی آری... و انشالله هیچوقت هیچ دردی در زندگیت نباشه که یادآوریش، خود، دردی باشد...

ولی من یاد می آورم دردهای تو را و درد می کشم... امیدوارم قلقلکی بیشتر حس نکرده باشی... هرچند می دانم قلقلک هم برای پوست لطیفت بسیار است..

...

ایام عزادری امام حسین بود همه خانواده دور هم جمع بودیم... همه در انتظار لحظه ای بودن که شمارو با چشم باز ببینن... این لحظه فقط زمان های تعویض مقدور می شد و در طول شب البته آخرشب ... وقتی همه می خوابیدن من هم می خواستم بخوابم، بیدار می شدی و بیدار می موندی.بقیه هم خواب بودن، نمی شد بیدارشون کرد که شمارو ببینن، به همون کم بیداری های شما قانع شدن.... فقط آرزو می کردن ساعاتی شما رو بیشتر ببینن که نشد...

شیر هم می خواستی چشماتو باز نمی کردی، اگه رسیدگی نمی کردم جیغ می زدی و خیلی وحشتناک کبود می شدی و شروع می کردی کندن صورتت.

شصت خوردنتات هم دیدنی بود.==> فیلمش در انتهای این مطلب موجوده. البته اینجا بیداری.

....

هما موشی: کنجکاو. یکسره ابروهاش بالا بود و چشماش می چرخید.

اخمو

شیکمو

غرغرو

خوابالو

خیلی کوچولو و چروکیده

با سکسه های فراوان

...

بعد، تعطیلات تموم شد همه رفتن خونه هاشون...

از هما این خاطره موند که همش خواب بود. مامانش همش بیدار بود و یکسره به تغذیه دختری می رسید. حتی ٢ هفته اول نیم خیز می خوابیدم (به دلایلی).

بعد من موندم و شما:

خنده های قشنگت رو دیدم. شیطون شدی و یکسره دست و پا می زدی.

 

....

(متن از قبل نوشته شده)

و اما زمانیکه  ١٥ روز از تولد تو زیبا ترین می گذره:

نگاه هات:

آشنا، کنجکاو، پرسشگر، گاهی خواهشگر،...

حرکات:

گردن نحیفتو بالا میگیری و با نگاه معصوم کودکانه ات که می شود احساس را در آن خواند و منظورت را فهمید که آیا خسته ایی... گشنه ایی... بغل می خواهی... و و و

و یک هفته ای هست که انگشتِ بین انگشتاتو محکم میگیری. و چه خوشوقتم، تجربه لذتی که همیشه با گرفتن دستان کودکی عایدم می شد، اکنون در میان انگشتانِ کودکِ تنها چند روزه خودم یافتم. و اوست که انگشتانم را می فشارد و من غرق لذت می شوم.

و لباس، مو، یقه، گردن رو، تو مشتت می گیری. گاهی طوری می گیری که فکر می کنم به م بی اعتمادی...!!!

فکر می کنی امکان داره از بغلمون بیوفتی.... آخه مگه میشه مامان جان.... به ما عتماد کن.

دستات خیلی قویه. اگه بخوای، سینه رو پس می زنی مثلا زمانیکه که خیلی درگیر خواب شده باشی. زورت زیاده.

یکبار حواسم نبود که دیگه شیر نمیخوری و انگار کمی بیشتر، اون زیر مونده موندی،یکآن یک کتکی خوردم که ترسیدم.تو بودی!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و بعدش سریع گذاشتمت توی جات. خودتو چنان جمع کردی و خوابیدی انگار صد ساله رختخواب ندیدی.

گردنت هم همینطور خیلی قویه، زمانیکه شیر می خوایو گردن می چرخونی و خودت نمی دونی ممه کدوم وریه... و من قصد دارم کمکت کنم و گردنتو بر گردونم سمت سینه، هیچ جوره نمیشه چرخوندشون تا خودت بخوای و بفهمی سینه کدوم وریه ای. این جور مواقع خیلی هم هرس می خوری و جیغ می زنی که چرا به من تغذیه نمی دین.

خیلی بی اعصابیا.... اعتماد هم که هیچ نداری...

زمانی که شیر می خوای دهنت ١٨٠ درجه اینور و اونور می چرخه. اگه تا یه مدتی شیر رسید که هیچی وگرنه صدات در می اد. بعضی وقتها شروع می کنی به خوردن دست پتو بند کلاه...

صداهای آشنارو میشناسی و توجه می کنی حتی اگه خواب باشی. با صدای من کاملا ساکت میشی.

١٩ روزه بودی که با صدای ناز دادن من در حین خواب آلودگی خندیدی.

زمان های بیداریت طولانی تر شده.

لخت که هستی خیلی خوشحالی. خیلی دست وپا میزنی از سر رضایت. وقتی میخوام پوشکتو ببندم چنان پاهاتو سفت می کنی که نمی تونم کاری کنم. حتی امتحان کردم که خمشون کنم ولی نتونستم.از فشار دادن زیاد می ترسم. هربار این موقع یکی دوتا عطسه هم می کنی. اصلا دوست نداری ببندمت.

 

اعتراض می کنی.اِ می گی.

سکسکه زیاد می کنی.

خمیازه های می کشی تا آسمون. کش و قوس هات که منو یاد بچه گربه هام می ندازه.

ابرو زیاد بالا میدی و پیشونیت چروک میخوره. کلا در حال ابرو بالا دادنی وقتهای بیداریت. من بهت می گم آخه چیه که تو این قدر باید تعجب کنی؟ قیافت هم شبیه موش میشه.ای موشی. جورج کنجکاوی؟؟؟

 

خیلی کوتاه می تونی بشینی. ولی بعدش ولو میشی. (20 روزگی)

رو گردنت خیلی بیشتر تسلط داری.

خیلی دست و پا میزنی.

زمانیکه تنهایی، یکسره دست و پا میزنی تا یکی بیاد و بگیرتت. بعضی وقتها شده که آرومی ولی همینکه می آم بالا سرت،چشمت که به من می خوره، دست و پا زدنت شروع میشه ، اگه نگیرمت دهن چرخوندنت هم به دست و پات اضافه میشه و بعد هم جیغ. که دیگه تسلیم. تسلیم. تسلیم.

وقتی باباحاجی می آد بالا سرت، نازت می کنه چنان ذوقی می کنی که حتی کمی از کمرت هم بلند میشه، دست و پا زدنتو دیگه نگو. اونم بغلت میکنه و همونجا خوابت می بره . چون برات لالایی می خونه.(برات فیلم میگیرم.)

یک شب هم مثل اینکه دل درد داشتی، لج کرده بودی آنچنان دست و پا میزدی که تعجب کرده بودیم بچه به این کوچیکی اینجور می تونه محکم ضربه بزنه. بابا حاجی تشخیص داد که شما درد درد گرفتی.(21روزگی)

 این آخرا مثل اینکه بزرگتر و عاقل تر شدی... نگاهات از حالت موشی دراومده،وقتی کنجکاو میشدی لباتو جمع میکردی و ابروهاتو مینداختی بالاو چشم میگردوندی،میشدی شکل یه موش کوچولو کنجکاو.(حیف دیگه موش نمیشی. خوب دیگه بزرگتر شدی و نگاهات هدف داره.

پستونک بهت دادم، همون لحظه قبول کردی اگه می گرفتمش اعتراض می کردی. ولی وقتی بهت با شیشه شیرخشک دادم دیگه پستونکو قبول نداری. بهتر... دوست ندارم فک دخترم خسته بشه همین جوری یکسره سینه مک زنی دیگه پستونک باشه بعدا.(20 روزگیت)

چون مجبور بودم دندون پزشکی برم در نتیجه باید شیر خشک بهت میدادم. چون شما، خانمی من، شیری واسه دوشیدن نمیزاشتی. و بعد اون چون دیدیم خیلی با ولع شیشه رو می گیری و بی وقفه یک نفس می خوری روزی یک شیشه بهت میدم. خودمم یک استراحتی می کنم. چون شما حداقل 5 دقیقه و حداکثر 2 ساعت شیر می خوری. جدی میگم. بعضی از صبحها و بعضی از غروبها تا 1ساعت و نیم یا 2 ساعت در چرخشی زیر سینه . دیگه فشارم می افته.(23 روزگیت)

به قول بابا به عنوان پستونک استفاده می کنه.

دهن خودتو ببین فرم میگیره.

متاسفانه خیلی هم بغلی شدی تو خواب و بیداری. بیچاره مامان و بابا!!!

کمتر می خوابی. خوابات خرگوشی شده غیر از غروبها. وقتهایی که بیداری یا باید شیر بخوری (خواب هم که هستی شیر می خوریا) یا باید در بغل باشی و باهات بازی کنن.

امشب دیدم کلاهت پر از موه. (28 روزگیت) البته مو که نداری، پر از پرزه. خداکنه هرچی زودتر پر مو بشی. آخه دختر اینجور کچل؟؟؟

یکبار تو سریال حریم سلطان دیدم که خدیجه به پسرش می گفت: "پسر مو طلایی من". والله اون بچه ایی که من دیدم، مو نداشت تا بخواد طلایی باشه!!! من هم با خودم گفتم اگه اینجوریه پس من هم به هماجون بگم" دختر مو طلایی ام". چرا که نه؟

امیدوارم چیزی رو از قلم نندازم.

همچنان کچلی و بی ابرو. ( نباید از قلم می افتاد...)

در کل چهره راضیه ایی داری.

شنبه ١١ام که شما ١٢ روزت بود بردمت دکتر و ٣ کیلو شده بودی.

عزیزکم خیلی، دوست دارم تمام این لحظه ها ثبت بشه. و در آینده باهم بخونیم.

البته بگم مطالبی رو که فعلا می نویسم،نمی تونم کاملا بهت اطمینان بدم که تشخیص حالاتت، دقیقا همینه که الان می گم. آخه هنوز خیلی خیلی کوچولویی و من هم اولین باره مامان می شم... بچه کوچولو هم تا حالا بزرگ نکردم... دختر مو طلایی من!!!

راستی نزدیکای سنگین شدن خوابت و در خود خواب خیلی می خندی. ایشالله همیشه بخندی. بعضی وقتها، تو خواب قهقه های عجیبی هم می زنی. پشت سر هم چند تا آآآ میگی،هنوز نفهمیدم قهقهه هست یا فریاد. به غیر خنده اخم هم میکنی. گاهی اوقات هم که با دیدن من و صدای من می خندی هم تو خواب هم تو خواب آلودگی. تو بیداریت تا حالا نخندیدی. حالت خنده داری، چشمات خندیدن یعنی رضایت تو چشمات اومده ولی لبات نخندیده.

....

حال و روز ما هم که گفتنی نداره...

بابا که آخر هفته ها پیش ماست ولی این جمعه باهم میریم کرج. سه نفری...

من هم به شغل شریف مادری مشغولم... در این پست جدید، شب کار شدم!!! شبها پستم شیر دادنه...

 

عزیزکم چون این ماه، ماه خاصی بود دوست دارم حال و هوای این روزها برای همیشه موندگار بمونه.

...

می دونم که خاصترین روزهای زندگی فراموش نمی شن... ولی تجربشو دارم... که گاهی از ذهن کوچکمان خارج می شن، حتی تکرار نشدنی ترین روزهامون رو از یاد می بریم. متاسفانه.

جای اثر خاصترین خاصترین واقعه ذهن و قلبم "اینجا"،بر جا می مونه...

 

من لبخند تو را دیدم ولی درد تو را هم دیدم... دیدم و نتوانستم مرهمی بر آن نهم...

من ترسیدم، آنزمان که می گریستی، تو را در آغوش گرفتم ولی آرامت نکرد...

 

و ماه اول زندگی شما چنین گذشت...

 

پی نوشت: این ماه نامه چون ماه نامه اول زندگی شماست، خیلی خاصه در نتیجه خیلی کامل بیان شده.

پی نوشت 2: راستی! هما، وقتی به دنیا اومد، دکتر به بابای هما گفت: تا حالا بچه به این هوشی ندیده بودم. امتیازش خیلی بالاست. ( نمی دونم امتیاز چی؟).  در هر صورت ما خیلی (...) کیف شدیم.

 

------------------------------------------------------------------

فیلم های دیدنی:

روز دوم در بیمارستان و طریقه شیر خواستن هما کوچولو => اینجا

شصت خوردن هما جون در ٣ روزگی => اینجا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)