همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

روزت مبارک همای عزیزم + تجدید نظر

روز جهانی کودک روزت مبارک فرشته من دختر نازم امروزو مجبورم از روی شکمم بوسه های بی اندازمو نثارت کنم. و منتظر اونروز بمونم که بتونم بی اندازه خودتو ببوسم.  خیلی بی صبرم برای اومدنت.  اونروزی که بغلت کنم کی می آد. ای خدا. مامان عاشقته.   همای مامان یککم از چیزهایی بگم که روزها به خودت می گم: قدیما می گفتن: خدا کسی رو که دوست داره بهش دختر می ده. من باورم نمیشه که خدا اینقدر منو دوست داشته و منو از نعمت دختر محروم نکرده. نمی دونم، شاید چون من دلم دختر می خواسته اینطوری فکر میکنم. و می دونم، تمام بچه ها نعمتن، و همشون شیرین. اما فکر می کنم، دختر، علاوه بر نعمت، رحمت هم هست. و من ...
17 مهر 1391

نمایشگاه بین المللی کودک

14 ام تا 17 مهر نمایشگاه نی نی ها بود. خیلی لذتبخش بود. دیدن این همه نی نیِ جور و واجور همشون هم خوردنی، یکجا، خیلی باحال بود. من که بیشتر، نی نی ها رو نگاه می کردم تا غرفه هارو. در کل بد نبود 3 تا سالن داشت که ما هر کدومو چند بار گشتیم. بعدا حتما می برمت، چون برای خود بچه ها سرگرمی های جالبی داشت از نقاشی تا تست هوش و عکاسی و کلی چیزهای دیگه.  بچه ها خیلی حال می کردن. البته فکر کنم بزرگتراشون هم همینطور. فقط ناراحت کننده بود که به بچه ها بادکنک می دادن ولی این بادکنک ها می ترکیدن و بچه ها می ترسیدن. یکسری وسایل برات خریدیم.   اون اردکه، لیف حمامته، وقتی رو تنِ لطیفتر از گلت بکشم صدای اردک در میآد. اون لا...
14 مهر 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر

  این ماه خیلی زود گذشت. یک سری عکس می ذارم از این ماه که مامان و بابا رو بهتر بشناسی. مخصوصا بابایی. تونستی مامان و بابا رو بشناسی؟ خودم بهت میگم. طبق عکسای بالا: مامانت آب بازه. بابات آتیش بازه. هردو عاشق طبیعتیم. و هر وقت میریم باغ بابا حاجی، من تو آبم و بابات داره آتیش درست میکنه. همیشه دست و بالش سوخته است. خودش که میگه به خاطر اینه که خیلی زحمتکشه!!.....   البته راست هم میگه. چایی دودی های بابات تو فامیل معروفه.   حالا باید ببینیم تو به بابایی میری یا به مامانی. یا هردو؟ فقط اگه به بابایی بری هر شب رختخوابت بارون می آد. آخه می دونی که.....  بچه آتیش بازی کنه ش...
6 مهر 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور

ورودمون به شش ماهگی مبارک. سه ماهه دوم، همونطوری که میگن، دوران خوبه بارداریه. مال ما که همش خوب بود، ولی سه ماهه دوم، واقعا قشنگی های بارداری جلوه گر میشه.  جز گاهی اوقات که کمردرد می گرفتم، مشکل دیگه ای نبود به جز یک چیز که... الان برات میگم. عید فطرو من و بابایی تصمیم گرفتیم، بریم باغ. این چند روز تعطیلیو اونجا بمونیم. از چهار شنبه 26م تا دوشنبه 30م. رفتیم. ولی همون شبِ اول زلزله خفیفی اومد و من ترسیدم. البته باز از اینکه باغ بودیم خوشحال بودم چون جامون امن بود. ولی کمی نگران شدم. از اونجایی که دیگه پس لرزه ایی نداشت، خیالم راحت شده بود و تا ساعت 4 هم که بیدار بودیم، خبری نشد. دیگه کاملا از نگرانی دراومدم.  البته ب...
29 شهريور 1391

اولین صدا...نبض حیات

غروب چهارشنبه 21/4/91 اکباتان، کلینیک سلامت غرب ، مطب خانم دکتر سوزان نبئ حدود 20 دقیقه انتظار و بعد ورود به مطب ... خانم دکتر به علت اولین دیدارش با مامان ، سوالات متداول و معمول می پرسید: سن وسال؟ سابقه بیماری؟ حدود مدت حاملگی و... در جریان معاینات بارداری مامان ، اولین باری بود که داخل مطب حضور داشتم. چند ماه پیشتر ، محل کارم به کرج منتقل شده بود. کرج رو دوست نداشتیم! شلوغ و نا آشنا و تا حدی دلگیر! جابجایی ما ناگهانی بود. مامانت احساس غربت می کرد. می گفت اینجا خاکستری رنگه!  بی روحه!  درکش میکردم. اولین باری بود که از خانواده و شهری که توش بزرگ شده بود جدا افتاده بود. زندگی مون در کنار هم خوش بود ولی در مقایسه با رود...
20 شهريور 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور – پایان 6 ماهگی و 3 ماهه سوم

دخترم ماه ٦ تمام شد و از اینکه تو، من رو همراهی می کنی خیلی خوشحالم و ١٠ روز دیگه هم سه ماه دوم بارداری تمام میشوه و وارد ٣ ماه سوم می شیم. دیگه خیلی بزرگ شدی. خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی. برای بابایی هم که حسابی ابراز وجود می کنی. چون تکوناتو می بینه. لمس می کنه. حتی بعد این هفته حتی می تونه از روی بدن من صدای قلبتو بشنوه. تابستان هم داره تموم میشه. و پاییز فصل هزار رنگ می رسه. دیگه پاییزهامون قشنگتر و رنگارنگتر میشه.  یک مسجد بود، که رفتیم. درخت با عظمتی داشت که مردم بهش دخیل بسته بودن. من و تو هم این درختو زیارت کردیم.   این ٦ ماه که گذشت....
18 شهريور 1391

کامیاب رفت...

10/6/91 کامیاب نیومده رفت. دایی کیوان از دبی که اومد تصمیم گرفت، برن مالزی. و در این تاریخ با تمام مشکلاتی که قبلش براشون پیش اومدف ولی رفتن. خیلی دلمون گرفت.  الان که کلا حالم گرفته است. حال هممون گرفته است. اگه دبی بودن باز نزدیکمون بودن ولی مالزی خیلی دوره. حالا ایشالله همواره زندگی به کامشون باشه. ایشالله کامیاب، عمه جون، هرجا که هستی خوش و سالم و مثل اسمت کامیاب باشی و بدونی دل ما برات می تپه. (نمی دونم الان چرا دارم گریه می کنم.) یه نوه رفت و یه نوه می آد. ...
10 شهريور 1391

لباس های نی نی

همای قشنگم. می خوام یه چیزی بگم، روم نمیشه، چون اونوقت می گن: این مامانه "چقد مامانه!". اما می دونم، برای دخترم، که دیگه می تونم بگم. اینه:حقیقتش "من، عاشقِ لباس هاتم شدم." عاشق همه اون چیزایییم که به تو مربوط میشه. حتی بوی این لباسها. و کیف می کنم از فکر به اینکه یه روز، نه خیلی دور، این لباسها بوی تو رو می گیره. خیلی فکر قشنگیه.   این اولین لباسیه که به تن نازت می کنم. عاشق اون مثلا کفشام. این شورت بالا پوشکی رو مامان ملیح از قدیم قدیما واسه نوه هاش کنار گذاشته. چه گازی از پاهای توپولیت تو اینا بگیرم... از الان معذرت می خوام ولی دست خودم نیست.... مامان.  این دور پیچ نازو زندایی مریم انتخاب کرده...
18 مرداد 1391

سونوی سلامت

یکی از بهترین روزهای زندگیم. (91.5.4 پایان 20 هفتگی) همیشه محیط بیمارستان ها و کلا رفتن به اینجور مکانها برام ملال آور بوده، ولی چرا اینقدر منتظر رسیدن اونروز بودم، تا بریم یکی از مراکزی که سونوگرافی 3بعدی داره، نمیدونم، فقط می دونم لحظه شماری می کردم تا روی ماه کوچولوی خودمو ببینم و....................................................................... دیدم.                از اونجایی که خیلی عجله داشتم که زودتر تو رو ببینم دیگه در تعیین مکان سونو وسواس به خرج ندادم، چون اونجاهایی که دستگاههاشون جدیدتره، دیر وقت می دن ولی مطمئن بودم، که اگه جای دیگه ای هم بریم...
4 مرداد 1391

ماه پنجم – تیر و مرداد - سونوی سلامت جنین

٤/٥/٩١ نازگل مامان ما 21ام تیر نزد دکتر جدیدی رفتیم. تا قبل از اون، هروقت ویزیتی داشتم رودهن می موندم و می رفتم نزد دکتر خودم. اولین ملاقات با این خانم دکتر خیلی خوب بود چون بابایی هم باهامونن بود و صدای قلب قشنگتو شنیدیم. کمی از نگرانی بعدِ سفر در اومدم. البته یکبار قبلش رودهن رفته بودم پیش دکتر، حتی بهم گفت می خوای صدای قلبشو بشنوی ؟من، گفتم: نه و بعدش پشیمون شدم. مهمتر اینکه برای پایان 20 هفتگی سونوی سلامت جنین نوشت. درسته که تا اونموقع 2 هفته مونده بود و بعد سفر نگرانی های زیادی داشتم... ولی با این سونو خیالم از بابت خیلی چیزها که نگرانش بودم، راحت می شد. این 2 هفته دل تو دلم نبود. عکسایی که روزی چند...
4 مرداد 1391