همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه نهم - رفیق نیمه راه

عزیزکم من و تو دوهفته از ماه  نه رو باهم گذروندینم ولی رفیق نیمه راه شدیم. من هر روز در فایل ورد واسه خودمو و تو می نوشتم و می خواستم یکدفعه در وبلاگت پست کنم، چون نشستن پشت میز کامپیوتر سخت بود و لپ تاب سخت تر. اون موقع که می نوشتم عنوانشون بود " هرچه می خواهد دل تنگت بگو. " دلم نیومد نذارمشون. الا ن اسمشو گذاشتم " رفیق نیمه راه " و می خوام یکجا در وبلاگت پست کنم. روز تولد تو  ورودمون به نه ماهگی     ماه اتمام انتظارها     ماه دیدار      ماه بی تابی .... مبارک.  وقتی ماه هشت تموم شد فکر میکردم ماه نه دیگه زود تموم میشه ولی الان یک هفته از این ما...
21 آذر 1391

ماه هشتم – مهر و آبان – شروع و پایان در یک نگاه

این ماه برعکس ماههای دیگه اصلا تموم نمی شد. یکبار بابایی بهم گفت: تو، الان دو ماهه، توو ماهِ هشتی که!!! ولی الان که این مطلبو می نویسم 2 روزه که تموم شده و من کمی به خودم اومدم...میگم به خودم اومدم چون این ماه خماری می کشیدیم، من و بابایی. دلیلش ایناست:  حالا دیدی چرا هوش از سرمون پریده؟ به خاطر همین بدجور بیقرار و بی تاب خودت هستیم. روزهام که نمیگذره، ساعتها و دقیقه ها، کند شده. همش می گفتم ای خدا کی تموم میشه. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ... این عکسارو به دیوار زدم. دقیقا جلوی چشممونه. من که هربار (بهتره بگم هر لحظه و هر ثانیه) نگاهت می کنم یه " پیدر سوخته " نثارت می کنم. آخه هیچ چیز دیگه نمی تون...
21 آبان 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر - سفر به شمال

١٨ تا ٢٢ ام رفتیم شمال و گلوگاه شهر بابایی. این سفر، تنها باری بود که از شمال بدم اومد. هرچی هم،معمولا، حالت خوب باشه دلیلی نداره که در سفر هم، حالت همونجوری خوب بمونه، نه. سفر سخته، مخصوصا در این ماهها. من و تو هم دیگه با این سفر وارد ماه ٨ می شدیم. کلی ورم کردم و این ورم ها تا یک هفته بعد از برگشت، با من بود. نگران بودم که نکنه ورمم خوب نشه. ولی خدارو شکر خوب شد و ورم حاملگی نبود از همین سفر ناشی میشد. از شانس هم شمال خیلی گرم بود و رطوبت بالایی داشت که من هیچوقت طاقت رطوبتشو نداشتم.و این گونه بود که انگار ١٠ برابر وزن خودم شده بودم. در شب آخر هم هوا بارونی شدید شد، طوریکه چندجا سیل اومد.  رعد و برق های باحال...
18 مهر 1391

نمایشگاه بین المللی کودک

14 ام تا 17 مهر نمایشگاه نی نی ها بود. خیلی لذتبخش بود. دیدن این همه نی نیِ جور و واجور همشون هم خوردنی، یکجا، خیلی باحال بود. من که بیشتر، نی نی ها رو نگاه می کردم تا غرفه هارو. در کل بد نبود 3 تا سالن داشت که ما هر کدومو چند بار گشتیم. بعدا حتما می برمت، چون برای خود بچه ها سرگرمی های جالبی داشت از نقاشی تا تست هوش و عکاسی و کلی چیزهای دیگه.  بچه ها خیلی حال می کردن. البته فکر کنم بزرگتراشون هم همینطور. فقط ناراحت کننده بود که به بچه ها بادکنک می دادن ولی این بادکنک ها می ترکیدن و بچه ها می ترسیدن. یکسری وسایل برات خریدیم.   اون اردکه، لیف حمامته، وقتی رو تنِ لطیفتر از گلت بکشم صدای اردک در میآد. اون لا...
14 مهر 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر

  این ماه خیلی زود گذشت. یک سری عکس می ذارم از این ماه که مامان و بابا رو بهتر بشناسی. مخصوصا بابایی. تونستی مامان و بابا رو بشناسی؟ خودم بهت میگم. طبق عکسای بالا: مامانت آب بازه. بابات آتیش بازه. هردو عاشق طبیعتیم. و هر وقت میریم باغ بابا حاجی، من تو آبم و بابات داره آتیش درست میکنه. همیشه دست و بالش سوخته است. خودش که میگه به خاطر اینه که خیلی زحمتکشه!!.....   البته راست هم میگه. چایی دودی های بابات تو فامیل معروفه.   حالا باید ببینیم تو به بابایی میری یا به مامانی. یا هردو؟ فقط اگه به بابایی بری هر شب رختخوابت بارون می آد. آخه می دونی که.....  بچه آتیش بازی کنه ش...
6 مهر 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور

ورودمون به شش ماهگی مبارک. سه ماهه دوم، همونطوری که میگن، دوران خوبه بارداریه. مال ما که همش خوب بود، ولی سه ماهه دوم، واقعا قشنگی های بارداری جلوه گر میشه.  جز گاهی اوقات که کمردرد می گرفتم، مشکل دیگه ای نبود به جز یک چیز که... الان برات میگم. عید فطرو من و بابایی تصمیم گرفتیم، بریم باغ. این چند روز تعطیلیو اونجا بمونیم. از چهار شنبه 26م تا دوشنبه 30م. رفتیم. ولی همون شبِ اول زلزله خفیفی اومد و من ترسیدم. البته باز از اینکه باغ بودیم خوشحال بودم چون جامون امن بود. ولی کمی نگران شدم. از اونجایی که دیگه پس لرزه ایی نداشت، خیالم راحت شده بود و تا ساعت 4 هم که بیدار بودیم، خبری نشد. دیگه کاملا از نگرانی دراومدم.  البته ب...
29 شهريور 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور – پایان 6 ماهگی و 3 ماهه سوم

دخترم ماه ٦ تمام شد و از اینکه تو، من رو همراهی می کنی خیلی خوشحالم و ١٠ روز دیگه هم سه ماه دوم بارداری تمام میشوه و وارد ٣ ماه سوم می شیم. دیگه خیلی بزرگ شدی. خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی. برای بابایی هم که حسابی ابراز وجود می کنی. چون تکوناتو می بینه. لمس می کنه. حتی بعد این هفته حتی می تونه از روی بدن من صدای قلبتو بشنوه. تابستان هم داره تموم میشه. و پاییز فصل هزار رنگ می رسه. دیگه پاییزهامون قشنگتر و رنگارنگتر میشه.  یک مسجد بود، که رفتیم. درخت با عظمتی داشت که مردم بهش دخیل بسته بودن. من و تو هم این درختو زیارت کردیم.   این ٦ ماه که گذشت....
18 شهريور 1391

کامیاب رفت...

10/6/91 کامیاب نیومده رفت. دایی کیوان از دبی که اومد تصمیم گرفت، برن مالزی. و در این تاریخ با تمام مشکلاتی که قبلش براشون پیش اومدف ولی رفتن. خیلی دلمون گرفت.  الان که کلا حالم گرفته است. حال هممون گرفته است. اگه دبی بودن باز نزدیکمون بودن ولی مالزی خیلی دوره. حالا ایشالله همواره زندگی به کامشون باشه. ایشالله کامیاب، عمه جون، هرجا که هستی خوش و سالم و مثل اسمت کامیاب باشی و بدونی دل ما برات می تپه. (نمی دونم الان چرا دارم گریه می کنم.) یه نوه رفت و یه نوه می آد. ...
10 شهريور 1391

ماه پنجم – تیر و مرداد - سونوی سلامت جنین

٤/٥/٩١ نازگل مامان ما 21ام تیر نزد دکتر جدیدی رفتیم. تا قبل از اون، هروقت ویزیتی داشتم رودهن می موندم و می رفتم نزد دکتر خودم. اولین ملاقات با این خانم دکتر خیلی خوب بود چون بابایی هم باهامونن بود و صدای قلب قشنگتو شنیدیم. کمی از نگرانی بعدِ سفر در اومدم. البته یکبار قبلش رودهن رفته بودم پیش دکتر، حتی بهم گفت می خوای صدای قلبشو بشنوی ؟من، گفتم: نه و بعدش پشیمون شدم. مهمتر اینکه برای پایان 20 هفتگی سونوی سلامت جنین نوشت. درسته که تا اونموقع 2 هفته مونده بود و بعد سفر نگرانی های زیادی داشتم... ولی با این سونو خیالم از بابت خیلی چیزها که نگرانش بودم، راحت می شد. این 2 هفته دل تو دلم نبود. عکسایی که روزی چند...
4 مرداد 1391