همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه آخر... هفته آخر... روز آخر ...

خانم دکترتو دوست داشتم. عمه سمانه ات معرفی کرده بود. مهسان جونم نزد ایشون دنیا اومده بود. و الانم که شما. مهربون بود. و جالب این جاست که در پاسخ به صحبت های ما (قربون صدقه رفتنامون!... انگار فقط ماییم که بچه داریم... )، یک"ای جونم" هم می گفت. و نسبت به عکسای سونوگرافی هات واکنش نشون میداد. به خاطر همین پیش دکتر دیگه ای، در بیمارستانهای طرف قردادمون نرفتم. کاری که بارها می خواستم انجامش بدم ولی چون دکتر با حوصله ای بود، این کار من هیچوقت عملی نشد و دوست داشتم زایمانم با ایشون باشه. از اواسط بارداری نزد خانم دکتر نبئی می رفتم.   ماه آخر اوایل، هر ماه می رفتیم و با شروع ماه 7، هر 2 هفته و ماه آخر هم هر هفته که در مو...
17 دی 1391

ماه-روز... نزدیک است!!!

٣٠ روز، ٣٠ شب، ٣٠ ساعت،٣٠ ثانیه؟؟؟ !!! زمان چه زود می گذرد... به من فرصت درک و لمس این روزها و ثانیه هارو نمی ده.   ماه-روزِ تولدت نزدیک است و من نمی دانم که کجای کارم. کی آمدی و چگونه ٣٠ روز در کنارم بودی.  مگر چگونه گذشته است برای من، که مرا گیج و گنگ کرده است... فقط می دانم که زیبا گذشته... به مانند یک فتح بزرگ و پیرزمندانه... و من فاتح بزرگ... احساس غرور و شادی...  غنیمت بزرگ... تو، گنج سعادتم... همای سعادتم.                           ...
27 آذر 1391

فراتر از لذت

تو منو میشناسی. یادم می آد، قبلا از سعادتی گفته بودم که قراره نصیبم بشه زمانیکه، که قلبت، اولین بار برای ما میزنه. اونزمانی که مارو به عنوان مامان وبابا بشناسی، نمی دونستم این سعادت و لذت اینقدر زود نصیبم میشه. وقتی بغل کسی هستی منو می بینی واکنش نشون میدی و اگه شیر هم بخوای کاملا سرتو سمت من بر می گردونی، گردنتو میکشی و دهنتو به سمت من باز می کنی و دست و پا میزنی تا من بگیرمت. دقیقا نمی دونم، از کی، با نگاهت می تونی منو بشناسی. خیلی خوشحالم.  خیلی از لذاتی رو تجربه می کنم که پیش بینی خیلی هاشو نمی کردم. خدایا شکرت ...
27 آذر 1391

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی؟ کدومشی مامان؟ دوران بارداری از این روزها، رویا می دیدم. یک خانم کوچولو که فرقش با عروسک اینه که زنده است. و در این زندگی قشنگ عروسکی یک مامان داره که با عروسکش بازی می کنه...لالایی می گه... می خوابونتش... شیر بهش میده.. لباسای قشنگ تنش می کنه...نازش می کنه... موهاشو شونه می کنه... ولی حالا این عروسکه، که هست، همه کارای مذکور غیره شونه کردن موهاش، هم، روش صورت می پذیره... فقط این وسط" مامان" دیگه ازش چیزی نمونده ...  چرا؟ خودتون بهتر می دونین... آخه این عروسک کوچولوها خیلی خیلی مسئولیتشون سنگینه... پرتوقع هم که هستن... ... روزهای بارداری یادش بخیر، وقتی اطرافیان بهم میگفتن قدر این روزا...
27 آذر 1391

ماه نهم - رفیق نیمه راه

عزیزکم من و تو دوهفته از ماه  نه رو باهم گذروندینم ولی رفیق نیمه راه شدیم. من هر روز در فایل ورد واسه خودمو و تو می نوشتم و می خواستم یکدفعه در وبلاگت پست کنم، چون نشستن پشت میز کامپیوتر سخت بود و لپ تاب سخت تر. اون موقع که می نوشتم عنوانشون بود " هرچه می خواهد دل تنگت بگو. " دلم نیومد نذارمشون. الا ن اسمشو گذاشتم " رفیق نیمه راه " و می خوام یکجا در وبلاگت پست کنم. روز تولد تو  ورودمون به نه ماهگی     ماه اتمام انتظارها     ماه دیدار      ماه بی تابی .... مبارک.  وقتی ماه هشت تموم شد فکر میکردم ماه نه دیگه زود تموم میشه ولی الان یک هفته از این ما...
21 آذر 1391

از یک تا 15 روزگی

بند انگشتی ام 15 روزه که در کنارت با وجودت با نفست با اشک ها و لبخندت روزا و شبام میگذره. و من همچنان در ناباوری نگاهِ اون شبِتَم، از پشت شیشه گهوارهت، چه رسد به امروز که چشم از من بر نمی داری و با نگاه و صحبت من می خندی.   اولین باری که چشماتو باز کردی و برای اولین بار داری منو نگاه می کنی. (بجز اتاق عمل) نگاهت، هم آشنا بود و هم غریب. ای کاش می تونستم بدونم تو در این نگاه چه می بینی. انگار تو هم خیلی مشتاق دیدار من بودی. چشم از من بر نمی داشتی. 30 آبان ماه 3 صبحه. یعنی 7 ساعت و نیمه ایی. من این لحظه رو می پرستم. از اون لحظه هایی که نمی تونم وصفش کنم. ... با اینکه تمام اون شب یکسره نگاهت...
14 آذر 1391

مامانِ نمونه

عزیزکم گنجیشگکمم منظورم اینکه مامانِ مستقل بشم.   یک دلیلش، بخاطر ذوقی ای که دارم. و دلیل دیگه اش اینه که باباجونت در کرج تنهاست و دلتنگ خانمو دخترش. دخترِ نازش. امشب بردمت حموم. کفآب هم برات درست کردم، گذاشتمت اون تو. مثل اینکه خیلی آب بازی دوست داری. چون امشب هم مثل دفعه پیش که با مامان ملیح رفته بودی موقع شستنت جیک هم نمی زدی. خیلی هم کنجکاو شده بودی. تو عکسات معلومه چه حالی می کنی، تو صورتت رضایت پیداست.   ناخن هاتم گرفتم. سوهان هم کشیدم. البته خواب بودی. ناخنهای کوچولوتو، دلم نمی اومد بندازمشون دور.             پوشکتو که اولین بار تو بیمارستان، روز ترخیص...
11 آذر 1391