همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

و آن زمان که خواست که بیاید...

روز تولدت روز دیدارت روز در آغوش گرفتنت روزی که تصمیم گرفتی پا به دنیای ما بذاری روزی که زمینی شدی روزی که ما رو مفتخر کردی اونروز 29 آبان ماه یکهزارو سیصد و نود و یک بود.    روزي كه تا ابد درخشنده ترين روز تقويم من است. تو امدی بدون هیچ توقعی بابت گلباران کردن قدم هایت . تو آمدی با چشمانی که برق عشق را داشتند . تو آمدی با نفس هایی که تمام زندگیم شد .   همای من فرشته من حال که این مطلبو می نویسم در کار این روزگار در عجبم.   یکشنبه پیش این موقع، توی شکمم بودی و من اصلا فکرشو نمی کردم، که فرداش باید تو رو در آغوش بگیرم.  آری، این تصمیم گرفته شده بود و از دست من خارجه، آنچه که در...
6 آذر 1391

هما 7 روزه شد

هما در این ساعت، و در این لحظه  7 روزه شد.   الان، دارم نگاهت می کنم، هنوز، لمس تو   نفس تو   نگاهات   برام باور نشده........... 7 روز هم گذشت. انگار، همین لحظۀ پیش بود که تو رو گذاشتن تو بغلم. اینقدر زود گذشته که به من فرصتِ باور نداده، ولی، از طرفی انگار 100 ساله می شناسمت. من هیچ وقت نمی تونم این حس هامو از هم جدا کنم. چرا همه چیز اینجور نشناخته بوده از اولش، از همون اول، که تورو در وجودم می پروروندم و چه از الان که تمام وجودمی!!! فکر کنم تنها راهِ رهایی از این همه حس های عجیب و غریب و نشناخته، این باشد که با تولد تو، تولد دیگری یابم و صفحه ایی دیگر از زندگی را ورق زنم. صفخه ایی از زیب...
6 آذر 1391

دخترم هما...

باورم نمیشه باورم نمیشه عکس خودتو دارم پست می کنم... کاش میشد با فریاد نوشت. ولی من دارم فریاد می زنم. هما جووووووووووووووووووووووووووووون.......................................................... دخترم اینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت. ...
4 آذر 1391

facebook تو

امروز صفحه  facebook تو فعال کردم. فعلا به نام ناهید عباسی تا دوستان بشناسن. البته توضیح دادم که به زودی تغییر خواهد کرد به نام " هما عباسی". آدرس وبلاگتم گذاشتم. شاید، این وبلاگ برای تو نوشته شده باشه، ولی مطمئنم مطالبش برای دیگران هم خواندنی خواهد بود، مخصوصا دلنوشته هاش. الان هم که دیگه تو ماه نه هستیم شاید مطالبی به صورت کلی بزارم.   امیدوارم بتونم  وبلاگ و fbتو همزمان فعال نگه دارم. ولی بیشتر وبلاگتو آپ می کنم. ...
21 آبان 1391

از مادر به دختر رسید!

من نمی دونم! این چه حوصله و صبری ایی که خداوند به مامان بزرگت داده!!؟ خیلی از وسایل کودکی من الان به تو می رسه. واقعا دستش درد نکنه. ... چه لذتی داره وسایلی رو که خودم استفاده می کردم الان برای دخترمه. جالبه بدونی تو همون قنداقی میری که من رفتم. فکرشو بکن قنداق مامانت. عتیقه هِ دیگه. من هم این قنداقو برای تو نگه می دارم. مامانت تو این قنداق: این صندلی که مامانت روش نشسته ایشالله تو بشینی ازت عکس بگیرم. رو انداز و حوله تنی من: اینو دیگه خودم خوب نگه داشتم عروسک ٦ سالگیمه.ساخت چینه. چین قدیما چیزهای خوبی می ساخته ها. خیلی دوستش داشتم. حتی بزرگترهام وقتی کوکش می کنی از آهنگش لذت می برن. ن...
21 آبان 1391

ماه هشتم – مهر و آبان – شروع و پایان در یک نگاه

این ماه برعکس ماههای دیگه اصلا تموم نمی شد. یکبار بابایی بهم گفت: تو، الان دو ماهه، توو ماهِ هشتی که!!! ولی الان که این مطلبو می نویسم 2 روزه که تموم شده و من کمی به خودم اومدم...میگم به خودم اومدم چون این ماه خماری می کشیدیم، من و بابایی. دلیلش ایناست:  حالا دیدی چرا هوش از سرمون پریده؟ به خاطر همین بدجور بیقرار و بی تاب خودت هستیم. روزهام که نمیگذره، ساعتها و دقیقه ها، کند شده. همش می گفتم ای خدا کی تموم میشه. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ... این عکسارو به دیوار زدم. دقیقا جلوی چشممونه. من که هربار (بهتره بگم هر لحظه و هر ثانیه) نگاهت می کنم یه " پیدر سوخته " نثارت می کنم. آخه هیچ چیز دیگه نمی تون...
21 آبان 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر - سفر به شمال

١٨ تا ٢٢ ام رفتیم شمال و گلوگاه شهر بابایی. این سفر، تنها باری بود که از شمال بدم اومد. هرچی هم،معمولا، حالت خوب باشه دلیلی نداره که در سفر هم، حالت همونجوری خوب بمونه، نه. سفر سخته، مخصوصا در این ماهها. من و تو هم دیگه با این سفر وارد ماه ٨ می شدیم. کلی ورم کردم و این ورم ها تا یک هفته بعد از برگشت، با من بود. نگران بودم که نکنه ورمم خوب نشه. ولی خدارو شکر خوب شد و ورم حاملگی نبود از همین سفر ناشی میشد. از شانس هم شمال خیلی گرم بود و رطوبت بالایی داشت که من هیچوقت طاقت رطوبتشو نداشتم.و این گونه بود که انگار ١٠ برابر وزن خودم شده بودم. در شب آخر هم هوا بارونی شدید شد، طوریکه چندجا سیل اومد.  رعد و برق های باحال...
18 مهر 1391