همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه آخر... هفته آخر... روز آخر ...

1391/10/17 20:35
نویسنده : مدیر
747 بازدید
اشتراک گذاری

خانم دکترتو دوست داشتم. عمه سمانه ات معرفی کرده بود. مهسان جونم نزد ایشون دنیا اومده بود. و الانم که شما.

مهربون بود. و جالب این جاست که در پاسخ به صحبت های ما (قربون صدقه رفتنامون!... انگار فقط ماییم که بچه داریم... )، یک"ای جونم" هم می گفت. و نسبت به عکسای سونوگرافی هات واکنش نشون میداد. به خاطر همین پیش دکتر دیگه ای، در بیمارستانهای طرف قردادمون نرفتم. کاری که بارها می خواستم انجامش بدم ولی چون دکتر با حوصله ای بود، این کار من هیچوقت عملی نشد و دوست داشتم زایمانم با ایشون باشه.

از اواسط بارداری نزد خانم دکتر نبئی می رفتم.

 

ماه آخر

اوایل، هر ماه می رفتیم و با شروع ماه 7، هر 2 هفته و ماه آخر هم هر هفته که در مورد ما به خاطر عجله شما، ماه آخرو 2 جلسشو رفتیم.

تا آخرهای ماه 8 یکسره من و بابا از ایشون می خواستیم که زایمان، سزارین باشه و ایشون هیچی نمی گفتن یعنی حرف مارو تایید نمی کردن، و می گفتن حالا صبر کن.

ما هم دیدیم اینطوریه، دیگه ماه آخر خیلی اصرار نمی کردیم و ایشون هم تا حدودی مارو خاطر جمع کرده بود.niniweblog.com(البته هرازگاهی من و بابایی دودل می شدیم.).  در YOUTUBE فیلم های زایمان طبیعی رو نگاه می کردم تا آمادگیم بیشتر بشه. اوایل که با دیدن فیلمها بهم می ریختم، حتی بابا هم وقتی می دید میگفت: ناهید خاله اینا رو نگاه نکن دیگه، ما همون سزارین میریم. ولی هرچی که گذشت انگار ما هم شیرتر شدیمniniweblog.comطوریکه بابا حتی حاضر بود موقع زایمان کنارم باشه و مثل باباهای توی فیلمها، منو کمک کنه و روحیم باشه.

ازش ممنونم. همیشه پشتم و دلگرمیمه.niniweblog.com

 

هفته آخر 

خانم دکتر، از اونجایی که اصرار بر انجام زایمان طبیعی داشتن همواره، در ویزیت هاش بهم میگفت: رژیمتو رعایت کن چون بچه ات یکم نسبت به سن بارداریت درشته، به همین خاطر هم هر هفته آزمایش دیابت می دادم که ببینه درشتی جنین، به علت دیابته؟

... آخه واقعا وزنم همینطوری کنتور مینداخت!چشم

(آخرین بار در یک روز 5 نوبت آزمایش خون دادم و این درست یک هفته قبل از اومدن شما بود یعنی دوشنبه قبلش. به همین جهت هم موقع زایمان رگی نمونده بود که ازش خون بگیرن و خیلی اذیت شدم چون خیلی سوزن خونگیری بهم زدن و هر بار هر می چرخوندن. در آخرنتیجه ایی هم نداشت. بی خون رفتیم اتاق عمل.)

زمانی هم که خیالشون از بابت دیابت راحت شد یک سونوگرافی برای پایان هفته 36 نوشت تا بتونه وزنتو تخمین بزنه و هم چنین میزان مایع رو چک کنه چون من بهش گفته بودم حرکاتت کم شده.

این همون سونوگرافی ای بود که هیچوقت انجام نشد. قرار بود پنجشنبه 25 ام که آخر هفته 36 باشه انجامش بدم. و من از اونجایی که تکونای تو گلم خیلی کم شده بود روز قبلش، چهارشنبه، از نگرانی به خانم دکتر زنگ زدم و پرسیدم اگه سونو رو امروز انجام بدم ایرادی نداره؟ آخه بچه اصلا تکون نمی خوره.

حتی صبحانه چیزهای شیرین خوردم و منتظر تکونات بودم ولی هیچ.

niniweblog.com

گفتن: نگران نباش چون وارد ماهت شدی تکون هاش کم میشه ولی برو سونو رو انجام بده ایرادی نداره.

چون بارون شدیدی می اومد و خانم دکتر هم گفت نگران نباش برای انجام سونو نرفتم و گذاشتم  برای فردا یا زمانی که میریم برای بازدید از بیمارستان پاستورنو ...

فرداش که نرفتیم...

برنامه ریزی کردیم که دوشنبه بریم تهران...

و این تهران همون تهران بوووووووووووووووووووووووووود.............!!!

 

 روز آخر

اومدیم تهران بابت بازدبد از بیمارستان...

و تو زیباترین و بهترین هدیه:

روز 29 آبان ماه 1391مصادف با 19 نوامبر2012میلادی با وزن 2840 و قد5/49 سانت و دور سر32 و دور سینه 31 توسط عمل سزارین در ساعت 7و 32 دقیقه غروب با دستان خانم دکتر نبئی در بیمارستان پیامبران پا به دنیای ما گذاشتی.

 

راستی

ماه آخرو در ادامه مطلب ببینید... یه گذری کردیم بر گذر بارداریمان. که نهایتش میرسه اینجا

این پایین...

این دایره قرمزه...

دلم براشون تنگ هم شده. هر روز، روز شماری داشتم. الان که تموم شده به نظرم خیلی زود گذشت. الان که به این ورق ها نگاه می کنم یاد اون موقعی می افتم که داشتم تنظیمش می کردم و با خودم گفتم: آآآ... دوتا ورق شد؟؟؟!!!سوال

ولی مثل ثانیه ای گذشت. و حتی داره محو هم میشه. ولی در انتظارت بودن خیلی قشنگ بود.ماچ

الان هم که خودت هستی و روزشمار بزرگ شدنت. که اونم فعلا تا ٤٠ روزگیت یه ورق کوچولو شده.چشمک

در این پست تجربه دوران بارداری خودمو میگم البته خیلی کلی.. چون خودم خیلی از تجارب دیگران استفاده کردم شاید مطالی من هم به کار کسی بیاد...

دوران بارداری برای هر خانمی متفاوته.

بارداری علاوه بر اینکه جسمتو درگیر میکنه، ذهن رو هم تحت تاثیر قرار میده.

بعضی وقتها ذهنو به آشوب میکشه.ناراحت

چون بارداری دقیقا مثل یک هندونه سربسته است، اصلا از داخلش خبر نداری. مثلا خود من که الان در ماه آخرم به هیچ وجه ذهن آرومی ندارم و تا خودم، نوزادم را در بغل نگرفته و تمام بدنشو از سر تا نوک انگشتاشو بررسی نکنم خیالم راحت نمیشه.

می ری سونوگرافی میگه سالمه، (تازه هربار که سونوگرافی میری این حرفو می شنوی، ولی بازهم نوبت سونوگرافی بعدیت، از قبلش نگرانی.)

بعد وقتی تو خونه ای ، خدارو هم شکر میکنی که سالمه، ولی باز بعدش با خودت میگی سونوگرافی که همه چی رو معلوم نمیکنه!!! نکنه لکی داشته باشه. ماه گرفتگی چیه؟ خال نداشته باشه. بعد میگی باید از دکترم بپرسم، می پرسی. دکترت میگه اصلا نمیشه چیزی گفت. اینجاست که ذهنت رو باید رها کنی تا خود به خود از این فکرها خلاصی یابی.

به نظرم تنها راه رهایی از این نگرانی های ذهنی اینه که باهاش بسازی و همزمان زیاد بهش فکر نکنی. ولی اینکه بگی کلا نباشه، نمیشه... واقعا نمیشه.

در مورد مسایلی که جسمتو درگیر میکنه خوب قطعا در مقابل درگیرهای ذهنی قابل تحملتره ولی اینم دقیقا راه حلش اینه که بپذیری هست.

و به قول معروف خبر خوب اینه که یه روزی تموم میشه و اون روز و اون لحظه دقیقا لحظه دیدار فرزند دلبندته.

بارداری من خوب شروع شد و تا اینجام که خوب بود.

فقط ازمشکلات بارداری میگم و اونارو دسته بندی می کنم.

 

ضعف و گرسنگی:

در ماههای اول دچار ضعف شدید می شدم به گونه ای بود که یکدفعه احساس ضعف بهم دست می داد که چشام سیاهی می رفت با اینکه زمان زیادی از آخرین وعده غذای اصلیم نمی گذشت. و جالبتر این بود که من حالت تهوع نداشتم که بگم معده ام خالی میشه و ضعفم به این دلیله.

 

حالت تهوع:

فقط 2 بار یا 3 بار بهم دست داد. بار آخرش توی ماه هشت بودم که اذیت نشدم ولی اون 2 باری که در ماههای اول بود تمام بدنم درد گرفته بود. به خاطر همین در سایتها می گشتم ببینم آیا این فشاری که به شکم میاد می تونه برای جنین خطرناک باشه؟ که اصلا خطری نداره. ولی امیدوارم واقعا کسی تجربه اش نکنه چون من در همین 2بارش هم اذیت شدم.

 

کمر درد:

این هم جز موردهای آزار دهنده بود ولی دوره ای بود.بین ماه 6 و 7 اومد. و اصلا ربطی به استراحت نکردن هم نداشت. به دلیل وزن گرفتن جنینه.استراحت تاثیر داره.ماساژ هم همینطور.

 

اضافه وزن:

وزنم که نگو.کنتور می نداخت. فکر کنم 25- 28 کیلویی اضافه شده. از 58 رسیدم به 77.ولی خداروشکر دیابت حاملگی نگرفتم. خیلی ها اندامشون تغییر فاحشی نمی کنه. ولی در مورد من کرد و چون قبل از بارداری رژیم داشتم تا به BMI مناسب برسم، نه تنها وزنی که در زمان رژیم از دست داده بودم سریع برگشت بلکه سایزم هم سریع زیاد شد. من خیلی کم ورزش کردم. اما پیشنهاد می کنم ورزش رو در هر صورت فراموش نکنید شاید با ورزش همچنان وزن اضافه کنید ولی در تغییرنکردن سایز خیلی موثره.

 

گرفتگی بینی:

تنها مسئله ای که از اول اومدو تا آخر موند. آزار دهنده نبود.

 

پف و ورم:

در حالت عادی نبود ولی با بی خواب و نشستن طولانی در ماشین به صورت پف می آمد. و با استراحت درست کاملا رفع می شد. نمک نخورید.

 

بی خوابی:

شبها بی خواب میشی در نتیجه روزها می خوابی بعد دوباره شبش خواب نداری چون در روز خواب بودی دیگه. کمی خستگی فعالیت روزانه بد نیست تا خواب شبتو درست کنه.

و کتاب خوندن.

 

حرکت و فعالیت:

من که در این مورد دچار کندی نشده بودم. و چون آدمی بودم که حرکاتم جهشی بود و در نشست و برخاست پرشی عمل می کردم همه مرا به حرکات آرام تشویق می کردن. ولی زمانی هایی مثل بعد از غذا و پر بودن مثانه خود به خود حرکات کند میشه در ماه آخر.

 

فشار مثانه:

این هم کاملا دوره ای است و در ماه های اول و آخر زیادتره و آزاردهنده. بعضی وقتها مدام در مسیر دستشویی در ترددی.

 

جابه جایی در زمان خواب:

اینقدر به پهلو خوابیدم که دیگه پهلو هام درد می کنه. تا به خودت عادت بدی که به پهلو بخوابی 3 ماهی میگذره بعد از اون بیشتر وقتها به پهلویی. از ماه 5 به بعد هم که کلا باید در خواب هوشیار باشی که دمر نخوابی و من که همش در خواب هوشیار بودم به جز مواقع بد خوابی که دیگه وقتی خوابم می برد بیدار می شدم می دیدم دمر هستم. و جالبه ش اینجاست که هر بارش با یک لگد شدید بیدار شدم. یعنی فکر می کنم وقتی در خواب در وضعیت بدی قرار داشته باشی خود نی نی با یک حرکت بیدارت می کنه.

و خیلی ها بهم می گفتن در خواب نباید موقع پهلو به پهلو شدن بچرخی، باید پاشی بشینی و بعد به پهلوی دیگت بخوابی مخصوصا در ماههای آخر. من یک دورهای این موضوع رو تمرین کردم تا بهش عادت کنم، ولی متاسفانه هم تمرینو کنار گذاشتم و هم این موضوع رو در ماههای آخر رعایت نکردم و برای پهلو به پهلو شدن غلت می زدم. به همین خاطر هر صبح منتظر حرکت نی نی بودم تا مبادا بند نافش خدای نکرده.... به نظرم اگه در صورت امکان رعایت بشه بهتره.

از بالشت های کوچک زیاد استفاده کنید در زیر سینه، شکم، بین پاها. بالشت هارو طوری بذارید که اگه در خواب دمر شدید لااقل بدنتون روی یک بالشتک افتاده باشه تا جلوی دمربودن کامل رو بگیره.

در کل خواب دستخوش تغییرات میشه ولی اگر فرصت خواب دارید در هر زمانی که می تونید بخوابید نگران بی خوابی بعدش مثلا در شب نباشید. در ماه آخر طوری زمان خواب رو تنظیم کنید که نی نی شما بعد تولد به اون زمانها عادت کنه.

********************************************************

این دوتا ورق که به دست خودم تنظیم شده ، خیلی هم دقیقه.یول کاملا با تاریخ های سونوگرافی ها منطبق بوده. گذر بارداری ماست. تشویق

الان به ذهنم رسید یک دایره قرمز بکشم. اگه گفتی کجا.لبخند خوب معلومه روز تولد تو.فرشته

دلم براشون تنگ هم شده. هر روز، روز شماری داشتم. البته خیلی زود گذشت. الان که به این ورق ها نگاه می کنم یاد اون موقعی می افتم که داشتم تنظیمش می کردم و با خودم گفتم: آآآ... دوتا ورق شد؟؟؟!!!سوال

ولی مثل ثانیه ای گذشت. و حتی داره محو هم میشه. ولی در انتظارت بودن خیلی قشنگ بود.ماچ

الان هم که خودت هستی و روزشمار بزرگ شدنت. که اونم فعلا تا ٤٠ روزگیت یه ورق کوچولو شده.چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پارسا
2 بهمن 91 17:08
سلام
قدم نو رسیده مبارک
امیدوارم سالهای سال کنار هم زندگی خوب و خوشی داشته باشید


ممنون خانمی. هم چنین ما هم برای شما خوبی و خوشی آرزومندیم.
فریبا مامان رایین
30 بهمن 91 2:03
من که هر وقت یاد روز زایمانم میفتم همون حال و هوا برام تازه میشه... می تونم حس و حالتو درک کنم تو اون روزا...


آره عزیزم ولی الان با وجود این نی نی حس و حال قشنگتری هست.