همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

نامه بابا شهرام به دخترش

دختر ناز من، فرشته کوچولو. روز 13 شهریور ماه مصادف با 3 سپتامبر از طرف باباجونت یه ایمیل رسید و وقتی بازش کردم با این جمله شروع می شد:   سلام. این متن رو بخون و اگر خواستی بزار تو وبلاگ "همای اوج سعادت". متن نامه رو دانلود کردم عنوانش بود " اولین صدا...نبض حیات ". من همون اول با دیدن عنوان قشنگش اشک تو چشام جمع شده بود، دیگه برو تا آخرش. آخر نامه دیگه نفس هم نمی تونستم بکشم. می دونی گونجیشککم، بابای خیلی خوبی داری همونطوری که برای من همسر فوق العاده ای بوده، بابای فوق العاده ای هم برای تو میشه. مامانت که خیلی خوشحاله، تو زیر سایه همچین پدری خواهی بود. بابایی این نامه رو نوشته بود، و قبل اینکه من برای من ایمیل ب...
17 مهر 1391

روزت مبارک همای عزیزم + تجدید نظر

روز جهانی کودک روزت مبارک فرشته من دختر نازم امروزو مجبورم از روی شکمم بوسه های بی اندازمو نثارت کنم. و منتظر اونروز بمونم که بتونم بی اندازه خودتو ببوسم.  خیلی بی صبرم برای اومدنت.  اونروزی که بغلت کنم کی می آد. ای خدا. مامان عاشقته.   همای مامان یککم از چیزهایی بگم که روزها به خودت می گم: قدیما می گفتن: خدا کسی رو که دوست داره بهش دختر می ده. من باورم نمیشه که خدا اینقدر منو دوست داشته و منو از نعمت دختر محروم نکرده. نمی دونم، شاید چون من دلم دختر می خواسته اینطوری فکر میکنم. و می دونم، تمام بچه ها نعمتن، و همشون شیرین. اما فکر می کنم، دختر، علاوه بر نعمت، رحمت هم هست. و من ...
17 مهر 1391

نمایشگاه بین المللی کودک

14 ام تا 17 مهر نمایشگاه نی نی ها بود. خیلی لذتبخش بود. دیدن این همه نی نیِ جور و واجور همشون هم خوردنی، یکجا، خیلی باحال بود. من که بیشتر، نی نی ها رو نگاه می کردم تا غرفه هارو. در کل بد نبود 3 تا سالن داشت که ما هر کدومو چند بار گشتیم. بعدا حتما می برمت، چون برای خود بچه ها سرگرمی های جالبی داشت از نقاشی تا تست هوش و عکاسی و کلی چیزهای دیگه.  بچه ها خیلی حال می کردن. البته فکر کنم بزرگتراشون هم همینطور. فقط ناراحت کننده بود که به بچه ها بادکنک می دادن ولی این بادکنک ها می ترکیدن و بچه ها می ترسیدن. یکسری وسایل برات خریدیم.   اون اردکه، لیف حمامته، وقتی رو تنِ لطیفتر از گلت بکشم صدای اردک در میآد. اون لا...
14 مهر 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر

  این ماه خیلی زود گذشت. یک سری عکس می ذارم از این ماه که مامان و بابا رو بهتر بشناسی. مخصوصا بابایی. تونستی مامان و بابا رو بشناسی؟ خودم بهت میگم. طبق عکسای بالا: مامانت آب بازه. بابات آتیش بازه. هردو عاشق طبیعتیم. و هر وقت میریم باغ بابا حاجی، من تو آبم و بابات داره آتیش درست میکنه. همیشه دست و بالش سوخته است. خودش که میگه به خاطر اینه که خیلی زحمتکشه!!.....   البته راست هم میگه. چایی دودی های بابات تو فامیل معروفه.   حالا باید ببینیم تو به بابایی میری یا به مامانی. یا هردو؟ فقط اگه به بابایی بری هر شب رختخوابت بارون می آد. آخه می دونی که.....  بچه آتیش بازی کنه ش...
6 مهر 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور

ورودمون به شش ماهگی مبارک. سه ماهه دوم، همونطوری که میگن، دوران خوبه بارداریه. مال ما که همش خوب بود، ولی سه ماهه دوم، واقعا قشنگی های بارداری جلوه گر میشه.  جز گاهی اوقات که کمردرد می گرفتم، مشکل دیگه ای نبود به جز یک چیز که... الان برات میگم. عید فطرو من و بابایی تصمیم گرفتیم، بریم باغ. این چند روز تعطیلیو اونجا بمونیم. از چهار شنبه 26م تا دوشنبه 30م. رفتیم. ولی همون شبِ اول زلزله خفیفی اومد و من ترسیدم. البته باز از اینکه باغ بودیم خوشحال بودم چون جامون امن بود. ولی کمی نگران شدم. از اونجایی که دیگه پس لرزه ایی نداشت، خیالم راحت شده بود و تا ساعت 4 هم که بیدار بودیم، خبری نشد. دیگه کاملا از نگرانی دراومدم.  البته ب...
29 شهريور 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور – پایان 6 ماهگی و 3 ماهه سوم

دخترم ماه ٦ تمام شد و از اینکه تو، من رو همراهی می کنی خیلی خوشحالم و ١٠ روز دیگه هم سه ماه دوم بارداری تمام میشوه و وارد ٣ ماه سوم می شیم. دیگه خیلی بزرگ شدی. خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی. برای بابایی هم که حسابی ابراز وجود می کنی. چون تکوناتو می بینه. لمس می کنه. حتی بعد این هفته حتی می تونه از روی بدن من صدای قلبتو بشنوه. تابستان هم داره تموم میشه. و پاییز فصل هزار رنگ می رسه. دیگه پاییزهامون قشنگتر و رنگارنگتر میشه.  یک مسجد بود، که رفتیم. درخت با عظمتی داشت که مردم بهش دخیل بسته بودن. من و تو هم این درختو زیارت کردیم.   این ٦ ماه که گذشت....
18 شهريور 1391

کامیاب رفت...

10/6/91 کامیاب نیومده رفت. دایی کیوان از دبی که اومد تصمیم گرفت، برن مالزی. و در این تاریخ با تمام مشکلاتی که قبلش براشون پیش اومدف ولی رفتن. خیلی دلمون گرفت.  الان که کلا حالم گرفته است. حال هممون گرفته است. اگه دبی بودن باز نزدیکمون بودن ولی مالزی خیلی دوره. حالا ایشالله همواره زندگی به کامشون باشه. ایشالله کامیاب، عمه جون، هرجا که هستی خوش و سالم و مثل اسمت کامیاب باشی و بدونی دل ما برات می تپه. (نمی دونم الان چرا دارم گریه می کنم.) یه نوه رفت و یه نوه می آد. ...
10 شهريور 1391