همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه ششم – مرداد و شهریور

1391/6/29 16:23
نویسنده : مدیر
330 بازدید
اشتراک گذاری

ورودمون به شش ماهگی مبارک.

سه ماهه دوم، همونطوری که میگن، دوران خوبه بارداریه. مال ما که همش خوب بود، ولی سه ماهه دوم، واقعا قشنگی های بارداری جلوه گر میشه.

 جز گاهی اوقات که کمردرد می گرفتم، مشکل دیگه ای نبود به جز یک چیز که... الان برات میگم.

عید فطرو من و بابایی تصمیم گرفتیم، بریم باغ. این چند روز تعطیلیو اونجا بمونیم.

از چهار شنبه 26م تا دوشنبه 30م. رفتیم. ولی همون شبِ اول زلزله خفیفی اومد و من ترسیدم. البته باز از اینکه باغ بودیم خوشحال بودم چون جامون امن بود. ولی کمی نگران شدم.نگرانناراحتنگران

از اونجایی که دیگه پس لرزه ایی نداشت، خیالم راحت شده بود و تا ساعت 4 هم که بیدار بودیم، خبری نشد. دیگه کاملا از نگرانی دراومدم.  البته بیداریمون بخاطر زلزله نبود. کلا مامان و بابات دیر می خوابن. اگه فرداش هم که تعطیل باشه، خودِ صبح می خوابیم.

-------------------------------------------------------------

یه توضیح کوچولو:

الان هم که دارم این مطلبو میذارم تو وبلاگت، 8 آبانه و تو عسلی پا به پای ما شبا بیداریو تکون می خوری. تا حالا نشده 3 زودتر خوابیده باشم و توهم تا هروقت بیدارم بیداری. البته این موضوع جدیدا کشف شده که شماهم شب زنده داری. شاید الان به اون حد از جنینی رسیدی که با محیط بیرون ارتباطت زیاد شده. چون وقتی صبح ها از گشنگی بیدار می شم تو هم بیدار میشی، به محض اینکه یه چیزی می خورم دیگه تکون نمی خوری با هم میریم می خوابیم. فقط در این مواقع از من زودتر می خوابی. چون من خیلی جابجا میشم ولی تو نه، سریع بعد از رفع گشنگی می خوابی.خواب

----------------------------------------------------------------------------------------

برگردیم به بحثمون:

داشتم از زلزله می گفتم.

از فردای روزِ زلزله تا چند روز، افت فشار شدیدی داشتم. مامان ملیح می گفت بخاطر ترسه. ولی من ترسی نداشتم. اما اونا می گفتن: درسته، ولی چون بهش فکر کردی و می کنی این جوری شده.

آخه "مامان جان" چند وقتِ پیشِ از این موضوع، زلزله بدی در آذربایجان آمده بود و خیلی از هموطنانمون بی خانمان شدن و همچنان تا امروز که 8 آبانه بی سرپناه هستن و خبرهای بدی می شنویم که خیلی ناراحتم میکنهگریه. خداوند خودش پناهشون باشه.الهی آمین.

به خاطر همین هم، شاید فکر به اینکه، بازهم زلزله میآد،حالمو تا این اندازه بد کرده بود. خودم متوجه نبودم ولی روم تاثیر بد گذاشته بود...

 مامان ملیح نتونسته بود بیاد باغ چون مامان بزرگ هم حالش بد شده بود. هر چی می گفت بیا رودهن، باغ خطرناکه. ولی از اونجایی که بابایی خیلی هوامو داشت، ترجیح دادم باغ بمونم. در نهایت با رسیدگیهای بابا جون خوب شدم و رفتیم رودهن. خدارو شکر مامان بزرگ هم با دیدن من بهتر شد. ایشالله همیشه زنده باشه و سالم وسرحال. ایکاش این چند روزی پیش اون مونده بودم، آخه اونم اولش قرار بود بیاد باغ. ولی شب اول اومد کمی سرما خورد. دیگه نتونست بیاد.افسوس

------------------------------------------------------

پی نوشت:

مشغول ویرایش پستم. ١٦ اردیبهشت ٩٢.

دخترم، متاسفانه مامان بزرگمو از دست دادم... با خوندن متن بالا خیلی دلم گرفت. چقدر ناراحت شدم.

مامان بزرگ، خیلی دوست داشت تعطیلات پیشش باشم و من چرا باغو ترجیح دادم... اصلا همچین آدمی نیستم...ولی چرا چنین کاری کردم.... منکه خیلی از، در کنار بودنش لذت می بردم.... نمی دونم .....شاید فقط بخاطر تو ... .

دخترم همیشه بگذار تمام کسانی که تو را دوست دارن از بودنت بهره ببرن و تو هم همواره از وجود کسانی که دوستشان داری بهره ببر... نگذار که پشمان شوی.

حسرت نداشتنشون خیلی بزرگه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)