همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

سونوی سلامت

1391/5/4 19:39
نویسنده : مدیر
544 بازدید
اشتراک گذاری

یکی از بهترین روزهای زندگیم. (91.5.4 پایان 20 هفتگی)

همیشه محیط بیمارستان ها و کلا رفتن به اینجور مکانها برام ملال آور بوده، ولی چرا اینقدر منتظر رسیدن اونروز بودم، تا بریم یکی از مراکزی که سونوگرافی 3بعدی داره، نمیدونم، فقط می دونم لحظه شماری می کردم تا روی ماه کوچولوی خودمو ببینم و....................................................................... دیدم.

            

از اونجایی که خیلی عجله داشتم که زودتر تو رو ببینم دیگه در تعیین مکان سونو وسواس به خرج ندادم، چون اونجاهایی که دستگاههاشون جدیدتره، دیر وقت می دن ولی مطمئن بودم، که اگه جای دیگه ای هم بریم که لزوما مانیتور داشته باشه، تا باباجونتفیلم بگیره، منم تو رو ببینم ،کافیه.

 و از اونجایی که شما هنوز خیلیییی کوچولویی قطعا نمیشه از این عکسا به تو رسید!

 البته بعد اونروز، روزی هزار بار عکسا و فیلمتو می ببینم و چون رودهنم، مامان اینا میان و میخندن میگن چقد نگاه میکنی؟ ولی من سیر نمی شم مخصوصا عاشق تکون خوردنات تو فیلمت هستم،

اگه مثلا فیلمت، فیلم ویدیویی بود، اون قسمتش از دیدن زیاد خراب میشد!زبان

فیلما و عکساتو همه غیر خودم چندبار دیدن. برای همه گذاشتمو کاملا معرفیت کردم، البته خودم هم، هر بار یه چیزی دستگیرم میشه. ولی، خوب، اونها که خوششون اومده بود اینجور فکر میکنم. چون با علاقه دنبال می کردن و براشون جالب بود، همو صدا می کردن برای دیدن تو. فقط خودم با دیدن اونها، زمان توضیحات من و سر تکون دادن های اونها یاد یه چیزِ جالب افتادم که قبلا تو ی سایتی خونده بودم:

به این قرار...

 اول خود متنو بخون تا بگم بهت که چیش خنده داره:

"این پدر و مادرها را دیده اید كه زمان حاملگی عكسی سیاه و سفید از سونوگرافی دستشان گرفته اند و دائم میخواهند یک لوبیای چشم بلبلی را به جای عكس بچه شان به شما قالب كنند؟ بعد شما هم هرچه زور میزنید وسط آن همه موج ها و سایه های سیاه و سفید كه شبیه فال قهوه است نمیتوانید بچه آنها را پیدا كنید و فقط الكی سر تكان میدهید؟ اینها تقصیری ندارندها؛ همه اش از علاقه زیاد است. خیلی از پدر و ماد رها از زمانی كه متوجه میشوند كودكی در راه است مدام میخواهند بدانند كه بچه شان چه شكلی است و الان در چه وضعیتی قرار دارد. اینها همان والدینی هستند كه بعد كودكشان به دنیا آمد، بزرگ شد و دانشگاه شهرستان دیگری قبول شد، هر روز زنگ میزنند و میپرسند: «امروز ناهار چی خوردی؟"

 اون موقع وقتی این متنو خوندم، گفتم: واقعا همچین کسایی هم پیدا میشن؟ بله مثل اینکه پیدا میشن.

مژهچشمک

خلاصه:

بهترین جا همون بیمارستان دی بود بعد از دندانپزشکی( که اینبارش برام خاطره شد چون تو مطب یه اتفاقی برام اوفتاد).

من و بابایی رفتیم برای دیدار با فرشته آسمونیمون.

صدامون کردن که بریم تو. بابایی گفت ناهید خاله (بابا به من میگه ناهید خاله جون) من می ترسم، من هم البته استرس داشتم، ولی بیشتر هیجان بود. به بابایی گفتم تو چرا می ترسی؟ابروخبری نیست که.

البته نمی دونم چرا کلا مسایلی که با پزشکی مربوطه آدمو در واپسین لحظات دچار تپش قلب می کنه. حتی در این مورد، شاید چون علاوه بر علاقه شدید دیدارت، بحث سلامتت هم بود. من هم نگران بودم ولی این هم مثل تمام اون چیزهایی که وقتی که دیگه باهاش روبرو میشی همه چی تموم میشه و فقط دیگه منتظر اتفاق اصلی هستی، من هم منتظر بودم که تو رو ببینم.

 

دکتر اومد...

از دیدنش خوشحال شدم چون اون قبلی ای که اولین بار خبر وجود تو رو به من داد، نبود.

( نمی دونم چرا دوست نداشتم اون قبلیه باشه)،...

 

از تو و چهره و اندام قشنگت برامون گفت.. این یکی مهربونتر بود.

 این دکتر مهربونه از صورت ماهت شروع کرد،از 2بعدی می اومد رو 3بعدی و همینجور ادامه داشت، من از سونوی 2بعدی بهتر سر در می اوردم ولی تو 3بعدی یه نی نی میدیم که نیم رخش یک نی نی خوشگله و تمام رخش یک ماه کامل. بابا معلوم بود که خودش تو آسمونهاست دوربین به دست. سر از پا نمی شناخت مدام این و ور و اونور می کرد نکنه چیزی رو از دست بده. بابایی الان اینجور عشق میکنه ببین فردا دیگه برای این مه پارش چیکار میکنه. به قلب کوچولوت که رسید برای 3مین بار صداشو شنیدم اینقد قشنگ می تپید و اینجا جایی که اصلا دوست نداری حتی یه پلک هم بزنی که مبادا یکی از این ضربه های قشنگو از دست بدی. دقیقا هم شکل قلب های کارت پستاله.

 

و اما شیرین ترین قسمتش:

آقای دکتر گفت:" دختر خانم هستن."

 

و بهترین قسمتش:

آقای دکتر گفت:" سالم هستن."

 

مامان، خیلی شاکرم که تو سالمی. چون همون روز تو مطب دندونپزشکی زمین خوردم همون اول به دکتر موضوع رو گفتم، گفت: نه نگران نباش. با شکم که نیافتادی؟ گفتم، نه. گفت: مشکلی نیست.

ولی دکتر مطب گفت اولش فکر کردم یک بمبی تو یوسف آباده، ولی بعد دیدیم یک مامان زیباست که خورده زمین و الان می بینم که کفش مناسب پاش نیست.

 همون حرفی که همیشه بابا شهرام می زد، که این کفشا اخر تو رو زمین میزنه و مامان سر به هوا گوش نکرد، به حرف بابایی. بعدش این قدر با احتیاط قدم بر می داشتم که انگار یه حلزون جلوی من داره میره و من هم اصلا قصد ندارم ازش جلو بزنم!

 

بعد از این سونو باز تا مدتها از همون خنده ها که برات گفتم رو لبام بود و خودم تو یه دنیای دیگه.

 

یه فرشته کوچولوی سالم که با منه و تمام وجودم بهش بسته و از اون شب مامان هرشب تو رو ناز میده و تو هم خیلی خوشت می آد چون حسابی ورجه وورجه ات می گیره.

 

مامان عاشق دخترشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)