همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

عکس های من با تو...

اینا یکسری عکس از ٢٣ خرداد تا ٢٣ تیره. دیگه گرد و قلمبه شده بودی. حالا دیگه عکس میندازم تو هم هستی...  البته فعلا، در این سن بارداری، فقط خود مادر می تونه متوجه بشه که قلمبگی شکمش مال نی نی ایی که داره، دیگران نمی تونن متوجه بشن. مگر اینکه بدونن، چون از روی شکم، کسی چیزی نمی فهمهه..... ببین چقدر کوچولو بودی. اون عکسی که کفشاتو گذاشتم رو شکمم، آخر هفته١٤ هستی. یعنی ٣ ماه و یک هفته. تا قبل از اون هیچی معلوم نبود. اولین عکسایی که توش، رشد تو نازکم معلوم شده.   انشالله این عکسو انتهای بارداری، ماه آخر تکرارش می کنم تا ببنی چه قدر بزرگ شدی. اینها مال ٢٣ خرداده. ٣ ماه و ٧ روز.. از این به بعد مال ٢٣ ت...
23 تير 1391

بی تابی

دوشنبه 19/4/91 01:15 ب.ظ عزیزکم امروز که دارم برات می نویسم  4 ماه جنینیت تموم شده قربونت برم که "جنینی" . سوغاتی هاتو دیدم ،وای، نمی دونی، البته شایدم میدونی، چون اون ذوقی که من موقع دیدن وسایلات داشتم اونقدر زیاد بوده که قطعا به تو هم منتقل شده و باهم ذوق کردیم. خیلی قشنگ بودن، نه؟ بیخود نبود که بی تاب دیدنشون بودیم. باورم نمی شد که این تجربه قشنگ متعلق به منه. اشکامم خیلی سعی کردم قایم کنم ولی نشد همه فهمیدن که چه شوق فراوانی دارم. به قول مامان ملیح می گه تو از الان این جور هیجان داری تا موقع اومدش که خیلی هم مونده غش می کنی که .  واقعا هم بعضی وقتها سرم درد می گیره از فکر به اینکه، کی میای  تا عروسکت کنم...
19 تير 1391

خواستن تو

دوشنبه 12/4/91 01:15 ب.ظ "مامانی"، از امروز که همه برنامه ریزی ها رو کردم تا دیگه نوشته هام عقب نیافته، تا مبادا بعضی هاشو فراموش کنم، در نتیجه، چون یه ذره دیر شده دیگه باید از گذشته و حالِت باهم بگم. در حال که 16 هفته و 5 روز از بارداری من و جنینی تو میگذره و از دیروز، یه تکونایی احساس می کنم که خیلی برام جالبه، چون دیگه کاملا قابل تشخیصه که اینا تکون خوردنه تو ، شیکمم  هم بزرگ شده و اینها، همه باعث شده که من دیگه در نهایت لذت باشم. مخصوصا دیشب که مامان ملیح گفت: سوغاتی هات از دبی اومده و داره قربونشون می ره، منم چون تا چهارشنبه رودهن نمیرم، گفتم: بیارینشون کرج،چون من تا چهارشنبه چه جوری صبر کنم؟  اشک هم تو چشام جمع شده...
12 تير 1391

روزهای بی خبری

دوشنبه 12/4/91 01:15 ب.ظ ایام عید 91 روزهایی بود که در بی خبری بسر می بردیم ولی چون خیلی مشتاق بودیم بدونیم که تو آیا واقعا پیش مایی یا نه؟      تصمیم گرفتیم بریم آزمایشگاه. به یکی از دوستامون که تو آزمایشگاه کار میکرد زنگ زدم، مامان شایان رو می گم، بعدا خودت می بینیشون، ولی جالب اینجاست که در مورد دایی بهرام و عمه حمیده باهاش صحبت کردم که می خواستن برای آزمایش ازدواج برن و الان عمۀ تو، زنداییت هم هست.  خود دوستمون نیشابور بود. ولی به همکاراش در مورد دایی جون و عمه جون سفارش کرد . ما هم وقتی خودشون رو دیدیم و با هم جنگل رفتیم، بهش گفتم. اونم گفت: خوب، فردا بیا آزمایشگاه، که دیگه فرداش دیر شده بود و ما عازم ...
12 تير 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- تشخیص تکونات

(11/4/91)  ازاین تاریخ، تکونات، برام ملموس شد. چه لذتی داشت. حال می کردم، تو هم خوب حال می دادی و تکون می خوردی. بعضی ها بهم می گفتن دیر احساس کردی ولی من دقیقا اون موقعی که باید احساس می کردم، کردم. همه جا گفته از 16 هفتگی مادر متوجه تکونای نی نیش می شه و اگر بارداری اول باشه شاید هم دیرتر. تو دقیقا در این تاریخ 16 هفتۀ تمام و 3 روز داشتی. و دقیقا یک هفته به پایان ماه 4 مونده بود. انتظار نداشتم که به این زودی تکوناتو درک کنم، چون تا قبل از اون، اگه چیزی هم بوده باشه اینقدر ضعیفه که نمی دونی مالِ بدنِ خودته یا ارتعاشات جنینه؟ ولی در این تاریخ حرکتی کردی، که معلوم بود که، تو گلم داری جابجا میشی. یکی از شیرین ترین لحظه ها...
11 تير 1391

خوابی که دیدم بعد از سفر به اردبیل

(6/4/91- سه شنبه) عزیزکم از اونجایی که، تو سفر زیاد ورجوورجه کردم   و اون موقع بدنم داغ بود و  نمی فهمیدم . بعدش تازه دچار عذاب وجدان شده بودم که نکنه جفتت حرکت کرده باشه.  با این افکار خواب بدی دیدم، که صبح وقتی یادش اوفتادم با خودم گفتم باید بیشتر مواظب باشم.خوابو برای هیچ کس حتی باباجون نگفتم، البته بابایی گفت فکرای بد بکنی، خواب بد می بینی... دیگه از این فکرا نکن. ولی مگه میشه باز بعدها خواب دیگه ای دیدم. واقعا نمیشه . نگرانی سراغ آدم می آد و بعد روی افکار و خوابت اثر می ذاره. خوابِ خوب هم دیدمااااا.... یکبار همون اوایل خواب یک دختر خیلی ناز رو دیدم که رو تخت ریلکس خوابیده بود و پاش رو پاش گذاشته ...
6 تير 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- منم حساس

می دونی، گنجیشککم، مامانت خیلی حساس شده تو این دوران.  میگن، همه زنها، حساستر و دلنازکتر میشن.  واقعا، خدا به دادِ باباها برسه، چون خانمها خودشون حساس، دیگه حساستر هم بشن.واااااااااااااااااااای! من و بابایی که خیلی دوسش دارم، عزیزترینمه. یعنی باباجون "عزیزمه"    تو" عزیزکمی".  یه ذره شیرینی  اوفتاد تو زندگیمون و بعدش حل شد . ...
25 خرداد 1391

پایان ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- سفر ما و سفر تو

11/3/91-14/3/91 "مامان" هفته آخر ماه 3 جنینت (قربونِ جنینیت برم)، سفری داشتیم به اردبیل. عالی بود.  تو کتابها خونده بودم بهتره 3 ماه اول سفر نرین یا اگر می روید سفرهای کوتاه و هر دو ساعت قدمی بزنید. ما که رعایت نکردیم، بلکه کلی کوه و کمر هم پیمودیم.  البته مامان من با تو کجاها که نرفتم... اینو بعدا برات تعریف می کنم، ننویسم بهتره.          انگار تو دخملی من قسمتته الان که تو شیکم مامانی قله ها رو فتح کنی! در مسیر رفت، از جاده رشت رفتیم. خیلی خوب بود. یکی دوجا هم وایسادیم، راه خیلی طولانی بود. موقع برگشت از راه دیگه ای اومدیم، این راهه جز جاده و کوه چیز دیگه ای نداشت، دریغ از ...
18 خرداد 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- جواب سونوی ان تی و خرید لباس بارداری

(18/3/91) اولیش گرفتن جواب سونوی NT بوده همه چی خوب بوده، قبلا گفته بودن که مشکلی نیست. خدارو شکر بارها و بارها.  و بعدش رفتیم خونه دایی کیوان و مریم خانم و کامیاب جون. بعد از اون، دیگه به مدت یکماه ندیدیمشون چون رفتن دبی. وسایلهای قشنگت که از دبی اومده، 2تا زنداییت زحمت کشیدن و خریدن. بعد از اونجا رفتیم که لباس بارداری بخریم، ولی فکر کنم، خیلی زود رفتیم، چون نتونستم لباس مناسب انتخاب کنم. چون یا گشاد بودن یا تنگ. البته بقیه رو هم که می دیدم با من فرقی نداشتن. من فقط یک پیراهن خریدم الان که 5ماه هم تموم شده (یعنی امشب 18/5/91) همچنان فوق العاده گشاده. شاید نیاز نشه خرید شلوار برم ولی اگه فکر کنم، شلواری که دارم تو ر...
18 خرداد 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- سونوی NT

9/3/91 اولین جایی که تو رو دیدم. خیلی کوچولو بودی از کف دست هم کوچیک تر. ولی با بزرگنمایی دستگاه سونو، تورو خیلی خوب دیدم.  کل سونو، دوبعدی بود و سیاه و سفید. بابایی رو هم نذاشتن بیاد تو. چندبار هم گفتم، گفتن: صدا می کنن ولی نکردن . به خاطر همین ازشون خوشم نیومد. صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم و ضبطش کردم. اون لحظه اصلا از یادم نمیره. از اون لحظه هایی که همون اول، ثبتش می کنی تا ابد . چون با اینکه تکرار می شه ولی بار اولش (دارم سعی می کنم بهترین کلمه رو بگم ولی خیلی سخته).  بهتره بگم: " بار اولش دیگه تکرار نمیشه!" خانم دکتری هم که سونو میکرد، تا آخرش حرف نزد. من اعصابم خورد شده بود. برای گرفتن اندازه پشت گرد...
9 خرداد 1391