همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

به نیمه راه رسیدیم...

٤/٥/٩١  ستاره من   عمرم   سعادتم    آرزوی قشنگم ... ... ...   این تاریخ پایان 20 هفتگی بارداری منو، جنینی توه. 20 هفته محشری بود. 20 هفته دیگه مونده، که از این به بعدش، قشنگتر هم میشه. زود هم داره میگذره شاید بخاطر اینه که تو خیلی خوبی و در کنار هم روزها رو می گذرونیم. تو عکسا ببین چقدر بزرگ شدی. توپول مامان منتظر دیدارتم.  بعدش ٢ هفته رودهن موندم. چون مامان برزگم اومده بود و من پیشش بودم. من و بابایی خیلی دلمون برای هم تنگ شده بود البته بابایی آخر هفته می اومد. من تو این ٢ هفته مطالب وبلاگتو خیلی تکمیل کردم. البته فایل وردشو. شبها تا دیروقت بیدار می موندم تا از ت...
4 مرداد 1391

ماه پنجم – تیر و مرداد - تولدت مبارک بابا جون شهرام

24/4/91 امسال، تولد بابایی ما تنها نبودیم، یه فرشته آسمونی با ما بود. چون، تو هنوز آسمونی هستی ما با عروسک خرگوشیت عکس انداختیم. بابایی هدیه های خوگشلی از مامانی گرفت. بابات، تو این دوران خیلی خسته شده، ولی هیچی نمی گه. چون، میشه گفت: هر هفته پیش یک دکتر بودیم یا دندونپزشکی بودیم یا دکتر متخصص. من که خیلی ازش ممنونم. بعدا اومدی حسابی بابایی رو ببوس، چون خیلی برامون زحمت کشیده. حالا تا بتونی ببوسی همون تف مالی هم بکنی، فکر کنم قبول کنه. می بینی شمع تولد بابایی هم عروسکی شده. ...
24 تير 1391

عکس های من با تو...

اینا یکسری عکس از ٢٣ خرداد تا ٢٣ تیره. دیگه گرد و قلمبه شده بودی. حالا دیگه عکس میندازم تو هم هستی...  البته فعلا، در این سن بارداری، فقط خود مادر می تونه متوجه بشه که قلمبگی شکمش مال نی نی ایی که داره، دیگران نمی تونن متوجه بشن. مگر اینکه بدونن، چون از روی شکم، کسی چیزی نمی فهمهه..... ببین چقدر کوچولو بودی. اون عکسی که کفشاتو گذاشتم رو شکمم، آخر هفته١٤ هستی. یعنی ٣ ماه و یک هفته. تا قبل از اون هیچی معلوم نبود. اولین عکسایی که توش، رشد تو نازکم معلوم شده.   انشالله این عکسو انتهای بارداری، ماه آخر تکرارش می کنم تا ببنی چه قدر بزرگ شدی. اینها مال ٢٣ خرداده. ٣ ماه و ٧ روز.. از این به بعد مال ٢٣ ت...
23 تير 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- تشخیص تکونات

(11/4/91)  ازاین تاریخ، تکونات، برام ملموس شد. چه لذتی داشت. حال می کردم، تو هم خوب حال می دادی و تکون می خوردی. بعضی ها بهم می گفتن دیر احساس کردی ولی من دقیقا اون موقعی که باید احساس می کردم، کردم. همه جا گفته از 16 هفتگی مادر متوجه تکونای نی نیش می شه و اگر بارداری اول باشه شاید هم دیرتر. تو دقیقا در این تاریخ 16 هفتۀ تمام و 3 روز داشتی. و دقیقا یک هفته به پایان ماه 4 مونده بود. انتظار نداشتم که به این زودی تکوناتو درک کنم، چون تا قبل از اون، اگه چیزی هم بوده باشه اینقدر ضعیفه که نمی دونی مالِ بدنِ خودته یا ارتعاشات جنینه؟ ولی در این تاریخ حرکتی کردی، که معلوم بود که، تو گلم داری جابجا میشی. یکی از شیرین ترین لحظه ها...
11 تير 1391

خوابی که دیدم بعد از سفر به اردبیل

(6/4/91- سه شنبه) عزیزکم از اونجایی که، تو سفر زیاد ورجوورجه کردم   و اون موقع بدنم داغ بود و  نمی فهمیدم . بعدش تازه دچار عذاب وجدان شده بودم که نکنه جفتت حرکت کرده باشه.  با این افکار خواب بدی دیدم، که صبح وقتی یادش اوفتادم با خودم گفتم باید بیشتر مواظب باشم.خوابو برای هیچ کس حتی باباجون نگفتم، البته بابایی گفت فکرای بد بکنی، خواب بد می بینی... دیگه از این فکرا نکن. ولی مگه میشه باز بعدها خواب دیگه ای دیدم. واقعا نمیشه . نگرانی سراغ آدم می آد و بعد روی افکار و خوابت اثر می ذاره. خوابِ خوب هم دیدمااااا.... یکبار همون اوایل خواب یک دختر خیلی ناز رو دیدم که رو تخت ریلکس خوابیده بود و پاش رو پاش گذاشته ...
6 تير 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- منم حساس

می دونی، گنجیشککم، مامانت خیلی حساس شده تو این دوران.  میگن، همه زنها، حساستر و دلنازکتر میشن.  واقعا، خدا به دادِ باباها برسه، چون خانمها خودشون حساس، دیگه حساستر هم بشن.واااااااااااااااااااای! من و بابایی که خیلی دوسش دارم، عزیزترینمه. یعنی باباجون "عزیزمه"    تو" عزیزکمی".  یه ذره شیرینی  اوفتاد تو زندگیمون و بعدش حل شد . ...
25 خرداد 1391

پایان ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- سفر ما و سفر تو

11/3/91-14/3/91 "مامان" هفته آخر ماه 3 جنینت (قربونِ جنینیت برم)، سفری داشتیم به اردبیل. عالی بود.  تو کتابها خونده بودم بهتره 3 ماه اول سفر نرین یا اگر می روید سفرهای کوتاه و هر دو ساعت قدمی بزنید. ما که رعایت نکردیم، بلکه کلی کوه و کمر هم پیمودیم.  البته مامان من با تو کجاها که نرفتم... اینو بعدا برات تعریف می کنم، ننویسم بهتره.          انگار تو دخملی من قسمتته الان که تو شیکم مامانی قله ها رو فتح کنی! در مسیر رفت، از جاده رشت رفتیم. خیلی خوب بود. یکی دوجا هم وایسادیم، راه خیلی طولانی بود. موقع برگشت از راه دیگه ای اومدیم، این راهه جز جاده و کوه چیز دیگه ای نداشت، دریغ از ...
18 خرداد 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- جواب سونوی ان تی و خرید لباس بارداری

(18/3/91) اولیش گرفتن جواب سونوی NT بوده همه چی خوب بوده، قبلا گفته بودن که مشکلی نیست. خدارو شکر بارها و بارها.  و بعدش رفتیم خونه دایی کیوان و مریم خانم و کامیاب جون. بعد از اون، دیگه به مدت یکماه ندیدیمشون چون رفتن دبی. وسایلهای قشنگت که از دبی اومده، 2تا زنداییت زحمت کشیدن و خریدن. بعد از اونجا رفتیم که لباس بارداری بخریم، ولی فکر کنم، خیلی زود رفتیم، چون نتونستم لباس مناسب انتخاب کنم. چون یا گشاد بودن یا تنگ. البته بقیه رو هم که می دیدم با من فرقی نداشتن. من فقط یک پیراهن خریدم الان که 5ماه هم تموم شده (یعنی امشب 18/5/91) همچنان فوق العاده گشاده. شاید نیاز نشه خرید شلوار برم ولی اگه فکر کنم، شلواری که دارم تو ر...
18 خرداد 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- سونوی NT

9/3/91 اولین جایی که تو رو دیدم. خیلی کوچولو بودی از کف دست هم کوچیک تر. ولی با بزرگنمایی دستگاه سونو، تورو خیلی خوب دیدم.  کل سونو، دوبعدی بود و سیاه و سفید. بابایی رو هم نذاشتن بیاد تو. چندبار هم گفتم، گفتن: صدا می کنن ولی نکردن . به خاطر همین ازشون خوشم نیومد. صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم و ضبطش کردم. اون لحظه اصلا از یادم نمیره. از اون لحظه هایی که همون اول، ثبتش می کنی تا ابد . چون با اینکه تکرار می شه ولی بار اولش (دارم سعی می کنم بهترین کلمه رو بگم ولی خیلی سخته).  بهتره بگم: " بار اولش دیگه تکرار نمیشه!" خانم دکتری هم که سونو میکرد، تا آخرش حرف نزد. من اعصابم خورد شده بود. برای گرفتن اندازه پشت گرد...
9 خرداد 1391