رسالت چهل روز گی
رسالتی که باید به انجامش رساند تا.... تا، نمی دانم چه شود.
من و پدرت هم این رسالت و وظیفه خطیر را به انجام رساندیم با ماجراهایی...
به اندازه ٤٠ سال! خسته شدیم... و کلی مسایل دیگه.
به هرحال، بگذریم.... مهم بود. در دقایق آخر، منظورم تا قبل از بامداد تمومش کردیم.
چله ات رو تو کرج زدیم. من و بابا با هم.
با کلی خاطره های تلخ و شیرین.
بــــــــــگم بههههههههههههههت... من و بابایی هم، کم ماجرا نداریم. حالا همه چی درست میشه. آره، ایشالله.
اینم خواب سفید: بعد از حمام چله
باقی______ در ادامه:
هما جون قبل از حمام چله
هما جون در حمام چله بخار گرفته. هرچی به این باباجونت گفتم بزار یککم بخار حمومو خارج کنم، نذاشت. هرچی هم لنز و ال سی دی دوربینو پاک می کردم،، سریع پاک نکرده دوباره بخار می بست. البته مهم سلامتی توه.
هما جون بعد حموم خوشحال و راضی البته تا خوابیدی با چیلک چیلیک عکس انداختن من بیدار شدی.
اَ ه ه ه ه ه مامان اون دوربینو بده به من. می خوام بعد این حمام جانانه، بخوابم.