ماجرای مادر شدن
شیره ی جان گر بود به کاسه ی مادر
زان نچشد تا به طفل خود نچشاند
ایرج میرزا
تهران، بیمارستان پیامبران، غروب دوشنبه 29 آبانماه 1391،
ساعت 5:40 غروب
از انتظار پشت در زایشگاه به ستوه آمده ام. تعجبم از این است که کمتر از نیم ساعت انتظار اینطور بی تابم کرده و نگران از اینکه ساعات آینده را در این راهرو زیرزمینی چطور بگذرانم. روی نیمکت نشسته ام و هر از چندگاهی طول راهرو را با رفت و برگشت طی می کنم. با خود فکر میکنم که چه عقلی در کار بوده که زایشگاه یک بیمارستان فوق تخصصی زایمان را به راهروی زیر زمینی کشانده است! با این رنگ آبی دلگیرش! گاهی در زایشگاه را تا نیمه باز می کنم تا مگر صدایی بشنوم یا خودش را ببینم. در اول را که باز می کنم با فاصله 2 متر در دیگری وجود دارد. قطعا" دلیلش این است که افراد متفرقه مثل بنده نتوانند با گشودن یک درب داخل را دید بزنند و احیانا" مزاحمت ایجاد کنند. میان دو در محدوده ای برزخ مانند وجود دارد که روی در و دیوارش اعلانهای متعدد دیده میشود که بدون هماهنگی وارد نشوید و از این جور چیزها. درب را که تا نیمه باز کرده بودم بستم. کلید زنگ دم در را که برای هماهنگی آنجا بود فشار دادم. کمی طول کشید و خبری نشد. دوباره کلید را فشار دادم و همزمان در اول را تا نیمه باز کردم و سرک کشیدم به داخل ... بعد از مدتی صدایی از پشت در دوم شنیده شد و بعد خانمی بیرون آمد و گفت بفرمایید؟! در را کامل باز کردم و توی دهانه در ایستادم:
خوب چی؟! کاری نداشتم آخه! آخرین باری که همین 10 دقیقه قبل زنگ را زده بودم همین خانم گفته بود: "باید دکترش بیاد و بگه که چه کار قراره بکنیم". طبعا" من هم باید منتظر میماندم.
خانم دکتر نبئی مطبش در اکباتان را به خاطر ما تعطیل کرده بود ولی هنوز نرسیده بود. به همین دلیل من چیزی نداشتم که بگویم.
- خبری نشد؟ خانم دکتر نیومد نه؟
- نه! اگر بیاد از توی راهرو رد میشه ، شما قبل از ما میبینیش!
- آها! گفتم شاید حواسم نبوده و ندیده باشمش! خوب... مرسی، دست شما درد نکنه!
دوباره روی نیمکت مینشینم. غیر از من چند نفری پشت در بخش نشستهاند. کودکی حدودا" 1.5 ساله، پستونک در دهان به طور غیرماهرانه در راهرو میدود. از این طرف به آن طرف. گاهی زمین میخورد. اسمش فاطمه است. پدرش روی نیمکت مقابل نشسته و مراقب اوست. دخترک مادرش را میطلبد. احتمالا" مادرش در بخش است و آنها هم در انتظار هستند. پدر با قیافه مذهبی و پیراهن مشکی (احتمالا" به خاطر محرم) پستونک به زمین افتاده فاطمه را برمیدارد. بلافاصله گریه فاطمه بلند میشود. پدر به فاطمه : معتاد... معتاد! و فورا" پستانک را میبرد تا بشوید. منظورش از اعتیاد وابستگی فاطمه به پستونک است گویا! در راهرو همه متوجه بازی و جست و خیز فاطمهاند. رهگذران به محض صحبت کردن با فاطمه لبخندی تحویل میگیرند. دختر کوچک بسیار خوشرو است. لبخندی بر لب حاضرین و عابرین نشسته است. اینکه موجودی به آن کوچکی میتواند فضای راهروی زیرزمینی را آنطور تلطیف کند برایم جالب است. به هما فکر میکنم. همچنین به ناهید.
چه ماجرایی بود امروز! ظهر به قصد بررسی امکانات بیمارستان از خانهمان در کرج حرکت کردیم و حدود ساعت 3 عصر در بیمارستان پاستورنو بودیم. زایشگاه و بخش را دیدیم و از پرستاران سوالاتی کردیم. بیمارستان تمیز بود و خلوت، با اتاقهای خالی بخش زایمان. همه چیز در حد عالی بود. طبق محاسبات برنامه زایمان اواسط آذر ماه بود. بنابراین با رضایت از بخش زایمان خارج شدیم تا سری به زیرزمین بزنیم و برای سونوگرافی نوبت بگیریم. قرار بود نتیجه سونوگرافی را غروب به حضور خانم دکتر نبئی ببریم و هماهنگی نهایی برای زایمان ٢ هفته بعد را با ایشان انجام دهیم.
در بخش سونوگرافی هنوز نوبت نگرفته بودیم که ناهید متوجه موضوع شد. با اطلاعاتی که داشتیم محتمل دانستیم که زایمان نزدیک است! ولی 2 هفته زودتر؟ از ناهید که نگرانی در چهره اش به وضوح دیده می شد پرسیدم: دردی چیزی داری؟ گفت: نه
از پذیرش برنامه خانم دکتر نبئی را پرسیدیم. ناگفته میدانستیم که در ساعتهای آینده به بیمارستان نخواهند آمد. اصلا" خودمان نوبت ویزیت ایشان را در مطبش داشتیم. ناهید با دکتر تماس گرفت و اوضاع را توضیح داد. قرار شد خانم دکتری که در آن زمان در بیمارستان حضور داشت ناهید را معاینه کند. بدون نوبت داخل شدیم. بر خلاف استرس ما دکتر خیلی خونسرد به نظر میرسید. معاینه کرد و نتیجه: کیسه آب جنین پاره شده و مراحل زایمان در حال انجام است. پیرو سؤالهای مکرر ما گفت: موضوع کاملا" طبیعی است ولی باید نهایتا" تا ٢٤ ساعت دیگر بچه متولد شود. در غیر این صورت برای بچه خطرناک خواهد بود. از اینکه میدیدیم ٢٤ ساعت فرصت وجود دارد کمی آرامش پیدا کردیم. با تماس پیاپی با دکتر نبئی تصمیم آن شد که سوار ماشین شده و به بیمارستان پیامبران در آریاشهر برویم. دلیل رفتن به آنجا احتمال نیاز نوزاد به بخش NICU بود.
چه حسی داشتم! هنوز هم دارم! نگرانی از سلامت عزیزانم! ناهید هم نگران بود، بیش از من! با نزدیک شدن به بیمارستان پیامبران نگرانیام رو به کاهش بود و خوشحالی از دیدن همای کوچک در ساعات آینده رو به افزونی.
فکرم مشغول جریانات امروز است. اینکه علایم زایمان را دقیقا" در بیمارستان مشاهده کردیم و اگر در آن شرایط در کرج میبودیم چه بر ما میگذشت. البته خدا خیر دهد خانم دکتر نبئی را که On line پاسخگوی نگرانی ما بود و قطعا" در آن شرایط هم کمکمان میکرد.
ناهید آمد و در را باز کرد و صدایم کرد. رفتم داخل برزخ و کمی صحبت و هماهنگی... از چهره اش مشخص بود که از اوضاع زایشگاه زیاد راضی نیست. چیزی نگفت! فرصتی دست داد تا بوسه ای بر گونهاش بزنم و بیرون بیایم.
ساعت 6:00 غروب
خانم دکتر نبئی الان آمد. وقتی از جلویم گذشت متوجه نشدم چون سرگرم نوشتن بودم. موقع ورود به زایشگاه دیدمش. گمانم مرا ندید.
خانمی چادری از زایشگاه بیرون آمد و با پدر فاطمه صحبت کرد و دوباره وارد شد. با برگشتن خانم چادری، فاطمه که مادرش را دیده بود شروع به گریه کرد! پدر بغلش کرد تا به بهانه گردش ساکتش کند و با هم بیرون رفتند.
خانم دکتر بیرون آمد تا با من صحبت کند: اینکه مادر و نوزاد را معاینه کرده و برای زایمان طبیعی نهایتا" ٦ساعت فرصت باقی است و اگر وضع به همین صورت پیش برود ناگزیر عمل سزارین لازم می شود. پیشرفت ناچیز مراحل زایمان و محدودیت زمانی ٦ ساعته ما را متقاعد کرد تا با عمل سزارین موافقت کنیم. قرار شد ایشان با ناهید صحبت کند و هماهنگی جهت سزارین را به عمل آورد.
بیرون میآیم. هم مادر و هم بچه سلامت کامل دارند. خدا را شکر! ولی فکر سزارین مضطربم میکند. شاید اگر زایمان طبیعی هم میبود باز هم اضطراب میداشتم! حتما" همینطور بود. علتش را میدانم: عشق به ناهید و به سلامت او. فکر درد و ناراحتیاش غذابم میدهد و مضطربم میکند. ولی باز هم خدا را شکر که با سزارین حداقل درد کمتری تحمل میکند. هما را البته نمیدانم که کدام نوع تولد برایش راحتتر است ولی به نظرم برای او هم سزارین مناسبتر از تولد طبیعی باشد. امیدوارم که اینطور باشد.
موبایلم دائما" در حال زنگ زدن است. سمانه را درجریان گذاشته بودم و طبعا" بقیه از او خبر شده بودند. تماسهاشان آرامش بخش است و دلم را قرص میکند. مامان و بابا و فرزان و حمیده و عطیه و مهمتر از همه مامان ملیح که از رودهن راه افتاده و در راه است. با اینکه مصرا" خواسته بودیم که نیاید ولی به راه افتاده بود. مادر است دیگر... مگر میشود که در چنین شرایطی در کنار ما نباشد. دلش طاقت نمیگیرد که در خانه بماند. حق دارد! خدا عمرش دهد.
ساعت 6:45 شب
سزارین قطعی است. تعهدات و امضاء رضایت انجام عمل جراحی و ملزومات پذیرش را انجام دادهام. همین الان لباسها و وسایل ناهید را تحویلم دادند. یکباره دلهرهای وجودم را گرفت! پرستار تحویل دهنده وسایل هنوز به داخل نرفته بود که خواهش کردم که بگذارند قبل از عمل یکبار ناهید را ببینم. طبق روال همه بیمارستانهای ما، چه خصوصی و چه دولتی، که جواب درست از کسی دریافت نمیشود او هم جواب درستی نداد! دوباره صدایش کردم و این بار با صدای بلند خواستم که قبل از عمل همسرم را ببینم. او هم دوباره چیزی مبهم گفت و رفت داخل! به گمانم گفت میاد میبینیش یا همچین چیزی! یعنی چه؟ مفهومش را بعدا" فهمیدم ولی در آن لحظه مطمئن بودم که چیز بیربطی گفته و رفته! با تمام وجودم میخواهم که ببینمش. خیلی! همین که لحظه ای ببینمش کافیست. کاش بشود!
ساعت 7:00 شب
اوضاع نرمال است و منطقا" نباید نگران باشم ولی نمیدانم چرا اینقدر آشفتهام! همزمان به جنبه مثبت قضیه فکر میکنم. اینکه نازدانه ما در راه است. اینکه ناهید نازنین من قرار است مادر شود. بر خلاف ظاهر ظریفش ماشاءا... شیر زنی است ناهید! نه ترسی، نه دلهرهای! یک ساعت قبل که دیدمش فقط نگران این بود که غافلگیر شدیم و دوربین عکاسی به همراه نداریم! یا اینکه فرصت آتلیه رفتن قبل از زایمان را از دست دادهایم! حق با او است. برنامهمان به هم ریخته ولی موضوع اصلی سلامت او و بچه است که شکر خدا برقرار است.
با مامان تماس گرفتم، به میدان آزادی رسیده است. مختصری راهنمایی کردم که چه طور بیاید.
درب زایشگاه باز می شود. ناهید من با لباس و کلاه مخصوص اتاق عمل نشسته بر صندلی چرخدار بیرون آمد. مرا میبیند و لبخندی شیرین بر لبش مینشیند! چه زیبا است با این لبخند عزیز من، عشق من، زیبای من، ناهید من! چطور می شود انسان حتی در لباس عمل تا این حد زیبا باشد؟
پرستارها او را به سمت اتاق عمل میبرند و من به دنبالشان. به سرعت با موبایل چند عکس از او گرفتم و در ورودی اتاق عمل رویش را بوسیدم و به خدا سپردمش. دقیقه ای بعد پرستار اتاق عمل پیغام آورد که دستور فیلم برداری از خانم رسیده و اینکه برای هماهنگی به کجا باید مراجعه کنم. خیلی خوشحال شدم. فیلمی از تولد هما! چقدر خوب است که چنین امکانی در بیمارستان گذاشته اند. برای اولین بار از بیمارستان و خدماتش احساس رضایت می کنم. از اینکه خواسته ناهید ممکن میشود خیلی خوشحالم.
ساعت 7:20 شب
مامان همین الان از راه رسید. لباس برای ناهید و بچه آورده ولی نگهبان مانع ورودش شده است. مختصرا" اوضاع را برایش شرح دادم و تا لابی همراهیاش کردم و دوباره آمدم بالا پشت در اتاق عمل. انتظار و انتظار و انتظار!
ساعت 7:44 شب
پشت در اتاق عمل همچنان در انتظارم و این سطرها را می نویسم. از اتاق عمل صدایم میکنند: همراه خانم علینژاد!
بی درنگ به داخل می روم: تختی کوچک، خانم پرستار، خانم بهیار و ناگهان چشمم به او میافتد! روی تخت به پهلو خوابانده شده و ملحفهای کوچک روی کمرش کشیدهاند: هما روی تخت است، آرام دراز کشیده و با چشمان باز اطراف را با دقت می کاود! به علت تابش نور لامپ، اخمی بر چهره دارد که بر ناز نگاهش می افزاید. چه خوشگل است دخترم! حال ناهید را از پرستار میپرسم، خدا را شکر در صحت و سلامت است. در حالی که محو تماشای دخترم هستم مطمئن میشوم که ناهید هم او را دیده است. خدا را شکر! حالا دیگر خانواده ما کامل است: ناهید و من و هما! مامان و بابا و بچه!
در فیلمها و سریالها دیده بودم که پرستاری بچه به بغل می آید و بچه را به پدر نشان می دهد و شیرینی بر میدارد و اینجور چیزها. ولی اینجا طور دیگری بود. بعد از مدت کوتاهی فیلمبرداری از دیدار بابا و دخترش، خانم پرستار دست میبرد که نوزاد را بردارد تا برای انتقال به بخش در تخت محفظهدار بگذارد. دست زدن همان و گریه و فریاد همان! طوری با صدای بلند گریه میکند که تعجب و خنده حضار را به همراه میآورد. انگار او نبود که تا چند لحظه قبل آنطور آرام روی تخت دراز کشیده بود. زور می زند و گریه می کند و از سر تا پا سرخ شده است. هنوز فیلمش را ندیدهام. فقط امیدوارم که از این موضوع به خوبی فیلم گرفته باشند. پرستارها او را به بخش میبرند تا لباس بپوشانند و عروسکش کنند. من را هم فرستادند دنبال خرید اقلام مورد نیاز.
با عجله رفتم پایین و به مامان خبر دادم و تبریک گفتم. سریع میروم طبقه 4. هما روی تخت است و معاینهاش میکنند. بیرون ایستادهام. تا دستشان به او میخورد با آخرین توانش شروع میکند به گریه! انگار از همه شاکی باشد! با اخم نگاه میکند و با شدت و عصبانیت گریه می کند و وقتی کارش ندارند بلافاصله ساکت میشود طوریکه باور نمیکنی که او بود که لحظهای پیش آنطور جیغ میکشید. اولین رفتارش خیلی با مزه بود.
ساعت 8:00 شب
منتظر بیرون آوردن ناهید عزیزم هستم. پشت در اتاق عمل. طبق گفته پرستار اتاق عمل هما ساعت 19:32 متولد شده است. از ان زمان نیم ساعت گذشته است. نمی دانم چرا دوباره اضطراب به سراغم میآید. انگار ماهیت اتاق عمل چنین است که اضطراب به دل انسان میافکند. خدا کند زودتر بیرون بیارندش ناهیدم را.
فکرش هم سخت است. اینکه چند ماه حتی نتوانی در رخت خوابت راحت باشی. نتوانی به پشت بخوابی و غلت بزنی... چند ماه ! چند ماه کمر درد، پا درد، شکم درد، اختلالات هورمونی و آخرش هم اتاق عمل و سزارین و بیهوشی و درد و رنج بعد از جراحی و همینطور ادامه دارد. این تازه شروع گرفتاری است. چه سخت است مادر شدن و مادر بودن. به قول ایرج میرزا بیچاره مادر!
از این پهلو به آن پهلو نغلتد// شب از بیم خطر بیچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه روز // تو را چون جان به بر بیچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را // بگیرد در نظر بیچاره مادر
برای این که شب راحت بخوابی // نخوابد تا سحر بیچاره مادر
دو سال از گریه روز و شب تو // نداند خواب و خور بیچاره مادر
نبیند هیچکس زحمت به دنیا // زمادر بیشتر بیچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت این است // که دارد یک پسر(دختر) بیچاره مادر
شیر زنی است ناهید عزیزم!
ساعت 8:30 شب
نگران و دلتنگ پشت در اتاق عمل ایستادهام. دلم برایش تنگ شده است. دوست دارم نگاه و لبخند رضایتش از تولد دختر نازمان را زودتر ببینم. دوست دارم رفتار مادرانهاش را ببینم. مادر بودنش را ببینم. دوست دارم او را ببینم!
تماسهای تبریک مشغولم میکند: به بابا و حاجی خودم اطلاع دادم. مامان، سمانه،حمیده ، بهرام، عطیه و شهروز و خاله صبورا و... تماس گرفتند و تبریک گفتند و دعای خیر برای ما و آرزوی سلامتی برای ناهید.
ساعت 8:40 شب
صبرم سر آمده! از تولد هما بیشتر از 1 ساعت گذشته ولی هنوز ناهید را از اتاق عمل بیرون نیاوردهاند! از نگهبان کرواتی دم در اتاق عمل خواهش میکنم که اطلاعی کسب کند. طی 2 ساعتی که اینجا هستم با نگهبان رابطه خوبی برقرار کردهام. بی درنگ گوشی را برداشت و تماس گرفت. بعد از چند ثانیه صحبت گوشی را گذاشت. گویا با منشی اتاق عمل صحبت کرده بود. نتیجه اینکه بیمار ریکاوری شده و به زودی او را بیرون خواهند آورد. دوباره نشستم روی کاناپه و انتظار!
ساعت 8:50 شب
درب اتاق عمل باز شد. ناهید روی تخت دراز کشیده بود. جستم و پیش رفتم. لبخند شیرینی بر لب داشت. رویش را بوسیدم و تبریک گفتم. پرسید دیدیش؟ گفتم آره، خیلی خوشگله! خندید. آسانسور به طبقه چهارم رسید. وارد بخش شدیم. همای سعادتمان را آوردند. مادر همانطور که روی تخت دراز کشیده بود دخترش را در آغوش گرفت. لبخند بر لب داشت و طوری با ولع نگاهش میکرد که گویی از دیدنش سیر نمیشود. مادر شروع به شیر دادن کرد. دختر بلافاصله مشغول مکیدن شد. گویی او نیز از بودن در آغوش مادرش سیر نمیشود. لحظه ای مملو از زیبایی ناب! بی شک این زیباترین لحظه زندگی ام بود.
بابای هما کوچولو، شهرام