ایام بی تو
یکشنبه 07/03/1391 02:16 ب.ظ
اول بگم، که از الان چه قدر خوبی، اصلا مامانو اذیت نکردی، تا الان که سه ماه و نیم هستم اصلا روزهای سخت نداشتم و فقط با فکر به تو خوشم.
چون این مطالِبو برای تو می نویسم تا بزرگ شدی بخونی می خوام کمی از قبلتر ها بگم:
من و بابایی 24 اسفند ماه سال 86 عقد کردیم و بابایی اون موقع عسلویه کار می کرد، موقع ازدواج با این موضوع مشکلی نداشتم اما به محض اولین ساعات دور شدن، که می دونستیم تا 2 هفته دیگه همو نمی ببینیم چنان دلم گرفت که پشیمون شدم، چطور فکر می کردم دوری در ازدواج تاثیری نداره؟! حتی همون موقع بعضی وقتها فکر می کردم اگه بچه دار شیم چی میشه؟
ولی، خوب، خدا با ما بود و کار بابا شهرام درست شد و نزدیکای آخر سال 87 تو شرکت مپنا بویلر مشغول بکار شد،حالا بگوکجا؟ سایت دماوند، همونجایی که دایی بهرام هست، اوایل خیلی سخت بود، چون باید صبح زود از زیر کرسی گرم ونرم پا می شدو با سرویس دایی یا با ماشین همکارش می رفت. بعد از مدتی خودش ماشین برد و وضعیت بهتر شد. و ما با وجود تمام سختیها خوشحالتر از قبل بودیم چون دیگه مجبور نبودیم ایام دوری رو تحمل کنیم و تونستیم برای آینده برنامه ریزی کنیم.
به هرحال زمان عروسی رو اردیبهشت ماه گذاشتیم، در شمال. چون بابایی می گفت اردی بهشت عطر بهارنارنج تو هوا پخشه و من عاشق این عطر و هوا هستم پس عروسی رو اونموقع بگیریم. من هم موافقت کردموگفتم من فقط می می خوام عروس شم، خوب اگه هوام عطرآگین باشه چه بهتر!
این شد که من و بابا عرو س و داماد شدیمو خیلی بهمون خوش گذشت.
زندگیمون هم رودهن بود اوایلش با اینکه خونمون آماده بود، ولی نمی دونم به چه دلیل نمی رفتیم خونه خودمون،به قول من "رودهن" مونده بودیم (آخه من به خونه باباحاجی و مامان ملیح می گفتم رودهن! بعضی وقتها که قصد رفتن به خونه مامان اینارو داشتیم، بابا با خنده به من می گفت: خوب کجا باید بریم؟ منِ از خدا بی خبرمی گفتم: رودهن دیگه، اونم دوباره می خندید و تازه می فهمیدم خنده قبلیش برای چی بوده..). یه شب هم بابا حاجی گفت: نرین، همینجا بمونین. با هم هستیم دیگه، برای چی می خواین برین؟ اینجا دورِ هم هستیم، این شد که ما هم موندیم، ولی دیگه صدای همسایه ها و اونهایی که می خواستن بیان خونمون درآومد، چون خیلی ها تو عروسیمون نبودن و دوست داشتن بیان خونمون و ما هم که نبودیم، بالاخره کوچ کردیم و در منزل خودمون ساکن شدیم و پذیرای مهمانان محترم. و دیگه دیگه موندیموووو برنگشتیم رودهن!
زندگی خوب و خوش و به قول معروف ایام به کام می گذشت، هیچ خیالی نبود. من درسمو می خوندم، بابا هم می رفت سرکار و می اومد و اینور و اونور هم زیاد می چرخیدیم، در هر صورت خیلی خوش بودیم
و شاید، همین موضوع، که زندگیمون پر بود و روزهامون هم خالی نمی گذشت، به فکر بی بی نیفتاده بودیم، تا اینکه قسمت ما افتاد کرج.