همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه دوم- فروردین و اردیبهشت- آغاز یک تاریخ

1391/2/18 16:11
نویسنده : مدیر
318 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه و شنبه 25/1/91    و   26/1/91

این همان تاریخی ای که همه چی از این تاریخ شروع می شه!

بعد از خوندن بی بی چک، به فکر اوفتادم که اول یه سونوگرافی بدم. چون یک هفته از شروع ماه دوم

می گذشت، می خواستم سریعتر مطمئن بشم و برای کارهای بعدی اقدام کنم.

آزمایش خون طول می کشید، به شهرام گفتم من فردا وقت دندونپزشکی دارم، می رم پیش یه دکتر زنان تا با سونوگرافی ببینه. در نتیجه به جستجو در اینترنت پرداختم تا دکتر های خ ولیعصر رو سرچ کنم و لیست یکسری دکتر هم از سال قبلش داشتم.

هیچ کدومش به دردم نخورد، چون ماشالله این دکترای زنان، اونم منطقه ولیعصر اصلا یک ماه جلوتر وقت

نمی دنابرو.

با اینکه به چندتاشون صبح زنگ زده بودم و وقت داده بودن. ولی زمانی که حضوری رفتم، گفتن دو الی سه ساعت معطلی داره.خنثی برررررروووووووو بابا...

 وقتی داشتم برمیگشتم، یکدفعه به ذهنم رسید خوب برم بیمارستان دی...

(همون بیمارستانی که بابا حاجی چند ماه پیش جراحی کرده بود. زمانی که تو لابی نشسته بودیم بیشتر ملاقات کننده ها برای بخش زایمان بودن. که همون طبقه اول بود و هموشون استرس داشتن توام باخوشحالی . اونموقع من به صحبتهایی که بینشون می شد یواشکی گوش میدادمعینک و از دکتر و زایمان و همه چی صحبت می کردن با اینکه خیلی دوست داشتم چیزهای بیشتری بفههم ولی هیچی دستگیرم نشدافسوس، و به خودممی گفتم خوب برو ازشون بپرس، یه روزی نیازت می شه. بهتره از بیمارستان و دکتراش بدونی. ولی خجالت می کشیدم و به خودم میگفتم فعلا که من و شهرام نمی خواییم البته اون روزها دقیقا آخرین روزهای خوش خوشنمون بود و ما نمی دونستیم که به زودی خواهیم خواست. فقط چیزهایی که اونجا با دیدن افراد به ذهنم خطور می کرد همه همراه با ترس بود اینکه چه قدر بارداری و زایمان و انتظار خانواده ها و...و...  وحشتناکهاسترس و من چه قد می ترسم.

آیا من می تونم تحمل کنم؟ و گاهی می گفتم، اصلا روم میشه که این دوران رو داشته باشمخجالت، کلا خیلی فکر ها به ذهنم می اومد و تنها چیزی که فکرشو نمی کردم این بود که تا چند ماه دیگه خودم   می آم اینجا و دنبال بخش سونوگرافی می گردم! واقعا چه دنیایی عجیبی!).

...

بالاخره نی نی ما در اولین سونو گرافی در بیمارستان دی در تاریخ 26 ام فرودین ماه یک هزار و سیصد و نودو یک شمسی رویت شد.

اول به بابایی اس ام اس دادم که" دیگه دیگه بابایی". و بعد بابایی زنگ زد و تبریک گفت.

و بعد به مامان ملیح گفتم. قبلا بهش گفته بودم ولی به کسی نگفته بود و بعد از خبر من، گفت که: به بابا حاجی میگه و من گفتم: آره، دیگه بگو.

و بعد من و مامان ملیح به دایی بهرام گفتیم.

به دایی کیوان و کامیاب و زندایی مریم هم اس ام اس دادم و گفتم و بعد که اسو دیدن زنگ زدن و خیلی خوشحال بودن.

دایی بهمن وقتی زنگ زده بود خونه رودهن بهش گفتم، خبرا رو داری؟ گفت: آره دارم، رفتین کرج دیگه، من هم گفتم آره سه نفری رفتیم.(اینو خبر نداشت.) یک لحظه سکوت، تا دوزاریش افتاد و اونم خیلی خوشحال شد.

مامانِ بابا شهرام هم وقتی خبردار شد، زنگ زد و اونم خوشحال بود.

و به این ترتیب ناهید مامان می شود.

البته بعدا مامان فهمید، که تو - نازدار خانم - از همون اولش نازت زیاده بوده، چون خودتو نشون ندادی تا مدتها بعد، فقط کیسه ایی که توش هستی رویت شد و این موضوع رو مسئول سونوگرافی بیمارستان به من نگفت. یه دکتری که تو رودهن رفتم که اصلا دکتر خوبی نبود اون هم بهم نگفت. تا زمانی که پیش دکتر خودم رفتم.

2/2/91 تا 16 /2/91

مامان جان ما دو هفته منتظر بودیم تا...

از این جا شروع میشه که من رودهن موندم و ترجیح دادم از بین همه دکترایی که بهم معرفی شده بود، برم پیش دکتر همیشگی خودم. چون تمام آزمایشات و چکاب های قبل از بارداری رو پیش همین دکتر رفته بودم و حتی در این مورد باهاش صحبت هم کرده بودم، 2ام اردیبهشت اولین نوبت ویزیتت بود. وقتی خانم دکتر گزارش سونوی بیمارستان دی رو دید، گفت: نطفه جنین دیده نشده که من پرسیدم، نطفه؟

منظورتون چیه؟

گفت یعنی ساکش هست خودش دیده نشده در صورتی در اینجا نوشته 5 هفته و 6 روزته و در این زمان نطفه هم دیده میشه ولی جای نگرانی نیست، پیش می آد دو هفته قرص مصرف می کنی بعد هم سونو می گیریم.

من، برام جالب بود که چطور کوچولو موندی؟ چون من بدجور خوش اشتها شده بودم یکسره ضعف داشتم و بهت می گفتم:

 آخه تو کوچولو، چِته؟ چرا این قدر گشنت می شه؟ چرا من باید این قدر بخورم؟

به بقیه می گفتم: این نی نی ما مثل اینکه سوء تغذیه داره  چون من یکسره ضعف دارم.

 از نظر روانی هم دچار مشکل شدم! چون دوست داشتم یکسره یه چیزی رو گاز قل قل کنه تا من خیالم راحت باشه که هروقت خواستم، چیزی برای خوردن هست.

این حرفو از خودم نمی زنم که از شواهد هم معلوم بود (کوچولو موندن جنابعالی)، البته خانم دکتر می گفت ربطی به تغذیه نداره. اینو بعدها فهمیدم، که راست می گفت: چون تا آخر های ماه سوم این ضعف با من بود مخصوصا اگه یه وعده غذا رو کامل حذف میکردم دنیا برام سیاه میشد.

سرانجام بعد از دوهفته از وجود نازنینت رونمایی  شد.

و خودتو به ما نشون دادی.

در طول این 2 هفته اصلا نگران نبودم. چون از چندجای دیگه هم بابت این موضوع پرسیده بودم و همه گفتن این چیزه عادیی ایی. دوهفته بعد دیده میشه، ولی وقتی 16 ام تو مطب دکتر بودم که سونوی مجددو بگیره خیلی نگران بودم و اونجا بود که متوجه شدم خیلی زیادتر از چیزی که فکر میکردم بهت وابسته شدم عزیزکم.

ممنونم از تو که ما رو لایق وجودت دونستی.

مامان و بابا عاشقتن و این لطفتو جبران می کنن.

دیگه خیلی خوشحالم.سر از پا نمی شناسم.

امسال ساگرد عروسی من و بابایی که ٣ ام اردیبهشت بود تو، _خیلی کوچولو _ با ما بودی، من و بابا که کنار هم نبودیم ولی با اینحال این سالگرد تا ابد ماندنی میشه چون انتظار تو رو می کشیدیم.

و مامان جان این شد که با هم وارد ماه سوم بارداری شدیم.

-----------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:

چه مامان شدن طولانیه ایی شد...لبخندلبخندخمیازه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)