ماه اول - اسفند و فروردین
ماه اول، قبلا هم برات گفتم، روزهای بی خبری ما بود، روزهای خوبی بود. ایام عید 91 بود و خوش می گذشت و بودنِ تو با ما در حد حدس و گمان بود. البته بارها خواستیم که از این موضوع مطمئن بشیم ولی چون روزهای عید بود و ما هم مشغول تفریحات، دیگه نشد.
من و بابا در تاریخ 28 اسفند رفته بودیم آتلیه و آخرین عکس های سال 90 رو انداختیم که آخرین عکس های دو نفریمون هم می شد. دیگه تو سال 91 اگه آتلیه بریم تو با مایی. انشاالله. که چه جیگری بشی و چه عکس هایی بشه اون عکس ها.
3 ام تا 11 ام هم شمال بودیم که 8 ام دایی بهرام و عمه حمیده با هم ازدواج کردن که انشالله خوشبخت باشن.
13 به بدر هم باغ بابا حاجی بودیم. دایی کیوان همش می گفت من دیگه بچه می خوام یکی بیارین. منظورش، هم به ما بود، هم دایی بهمن. خبر نداشت که بچه هست. بعدا که شنید، خیلی خوشحال شد و براش جالب بود، می گفت: پس من این همه می گفتم محقق شد. ما هم گفتیم، آره، محقق شد.
18 ام که آخر ماه اول باشه کوچ کردیم به کرج.
یه سری از عکس های 3 نفری، البته تو ناقلا خودت می دونی که با مایی. ولی ما الان می دونیم به خاطر همین می گم 3 نفری.