ماه هشتم – مهر و آبان – شروع و پایان در یک نگاه
این ماه برعکس ماههای دیگه اصلا تموم نمی شد.
یکبار بابایی بهم گفت: تو، الان دو ماهه، توو ماهِ هشتی که!!!
ولی الان که این مطلبو می نویسم 2 روزه که تموم شده و من کمی به خودم اومدم...میگم به خودم اومدم چون این ماه خماری می کشیدیم، من و بابایی. دلیلش ایناست:
حالا دیدی چرا هوش از سرمون پریده؟
به خاطر همین بدجور بیقرار و بی تاب خودت هستیم. روزهام که نمیگذره، ساعتها و دقیقه ها، کند شده.
همش می گفتم ای خدا کی تموم میشه. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ...
این عکسارو به دیوار زدم. دقیقا جلوی چشممونه.
من که هربار (بهتره بگم هر لحظه و هر ثانیه) نگاهت می کنم یه "پیدر سوخته" نثارت می کنم. آخه هیچ چیز دیگه نمی تونم بگم. تو یکیش دیگه خیلی پدرسوخته ای. تو این یکی. خیلی این عکستو دوست دارم و میشه گفت خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم.
خیلی خوردنی هستی ها. اوهه ه ه ه هه چه گازی ازت بگیرم.
بابایی هم که هروقت از سر کار می آد، تا به اون قسمت دیوار می رسه که عکست هست، یکدفعه متوقف و خیره میشه.
دیگه کلا، روزها، تماما با خاطرِت می گذره و چیز دیگه ایی نمی مونه که بخوام بنویسم برات.
من و بابا، خیلی دوسِت داریم و منتظر دیدار روی ماه خودت هستیم.