هما 7 روزه شد
هما در این ساعت، و در این لحظه 7 روزه شد.
الان، دارم نگاهت می کنم، هنوز، لمس تو نفس تو نگاهات برام باور نشده........... 7 روز هم گذشت.
انگار، همین لحظۀ پیش بود که تو رو گذاشتن تو بغلم.
اینقدر زود گذشته که به من فرصتِ باور نداده، ولی، از طرفی انگار 100 ساله می شناسمت.
من هیچ وقت نمی تونم این حس هامو از هم جدا کنم.
چرا همه چیز اینجور نشناخته بوده از اولش، از همون اول، که تورو در وجودم می پروروندم و چه از الان که تمام وجودمی!!!
فکر کنم تنها راهِ رهایی از این همه حس های عجیب و غریب و نشناخته، این باشد که با تولد تو، تولد دیگری یابم و صفحه ایی دیگر از زندگی را ورق زنم. صفخه ایی از زیباترین و مبهوم ترین آوازه ها و نو شته ها.
...
و با این همه
شوق
سعادت
خوشبختی، چه کنم؟
هنوز باور ندارم که من باید مادری کنم... برای این فرشته کوچک... فکرش شیرین است ولی چه کنم باور ندارم... او کودک زیبای من است و من مادر او....
آری ...
باور کن...
او را در آغوش بگیر و باور کن...
او اینجاست پیش تو
تو مادرش هستی...
همان که نفسش به نفسِ تو بسته بود با تو می خندید با تو می گرید با تو می آرامید...
اکنون پیش تو و در کنار توست...
صدای فلبش بدون هیچ واسطه ایی گوشت را می نوازد...
صدای نفس های کوچکش رختخوابت را پر می کند...
چشمانش تو را می بیند...
بوی تو را و آغوش تو را طلب می کند...
صدای تو برای او آرامش دنیای کوچکش است...
شیره جانت را می مکد...
اکنون لمسش کن...
لمسش کن...
منتظر این روز بودی...
و این روز اکنون است...
همای تو در کنار توست...
هما در هفته اول در ادامه مطلب
هما کوچولو در روزی که آمد.
هما جون در روز دوم تولدش.
و روز سوم
روز چهارم
روز پنجم
و روز ششم
و در آخر روز هفتم...