همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

نامه بابا شهرام به دخترش

1391/7/17 14:48
نویسنده : مدیر
1,691 بازدید
اشتراک گذاری

دختر ناز من، فرشته کوچولو.

روز 13 شهریور ماه مصادف با 3 سپتامبر از طرف باباجونت یه ایمیل رسید و وقتی بازش کردم با این جمله شروع می شد:  

سلام. این متن رو بخون و اگر خواستی بزار تو وبلاگ "همای اوج سعادت".

متن نامه رو دانلود کردم عنوانش بود " اولین صدا...نبض حیات ".

من همون اول با دیدن عنوان قشنگش اشک تو چشام جمع شده بود، دیگه برو تا آخرش. آخر نامه دیگه نفس هم نمی تونستم بکشم.

می دونی گونجیشککم، بابای خیلی خوبی داری همونطوری که برای من همسر فوق العاده ای بوده، بابای فوق العاده ای هم برای تو میشه. مامانت که خیلی خوشحاله، تو زیر سایه همچین پدری خواهی بود.

بابایی این نامه رو نوشته بود، و قبل اینکه من برای من ایمیل بفرسته، بهم گفته بود که متنی نوشته. گفت: اگه می خواهی بزار تو وبلاگت. و گفت: می تونی عنوانشو حدس بزنی؟

منم گفتم، این وبلاگ هر٣تامونه. تو خودت هم جز نویسندگانشی و می تونی هر وقت خواستی بری اونجا. (مخصوصا گفتم وقتی هما جون به دنیا اومد و من وقت نکردم تو باید وبشو آپ کنی دیگه چشمک.)

چندتایی هم عنوان گفتم ولی خوب دیگه با عنوان پر احساس بابایی فرق داشت.

خیلی خوشحالم کرد. اصلا فکرشو نمی کردم  الان که تو در وجود منی، بتونه با تو ارتباطی برقرار کنه.

 اونم در این حد!

ولی عجبا از این خلقت عجیب!

ببین صدای قلب تو چه کرد با بابایی!

اونوقت ببین من چه دیوانه ای شدم! با تکونات    با قشنگیهات    با تصور به تو     در انتظارت...

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------

 این هم نامه بابایی که دوست داشتم علاوه بر صفحه خودش تو صفحه منم باشه:

 اولین صدا...نبض حیات

غروب چهارشنبه 21/4/91

اکباتان، کلینیک سلامت غرب ، مطب خانم دکتر سوزان نبئ

حدود 20 دقیقه انتظار و بعد ورود به مطب ...

خانم دکتر به علت اولین دیدارش با مامان ، سوالات متداول و معمول می پرسید: سن وسال؟ سابقه بیماری؟ حدود مدت حاملگی و...

در جریان معاینات بارداری مامان ، اولین باری بود که داخل مطب حضور داشتم.

چند ماه پیشتر ، محل کارم به کرج منتقل شده بود. کرج رو دوست نداشتیم! شلوغ و نا آشنا و تا حدی دلگیر! جابجایی ما ناگهانی بود. مامانت احساس غربت می کرد. می گفت اینجا خاکستری رنگه! بی روحه!

درکش میکردم. اولین باری بود که از خانواده و شهری که توش بزرگ شده بود جدا افتاده بود. زندگی مون در کنار هم خوش بود ولی در مقایسه با رودهن کمرنگ به نظر می رسید. انتظار نداشتیم آرامش رودهن رو توی کرج هم داشته باشیم ولی قرار بود به شرایط جدید عادت کنیم و قصد و سعیمون همین بود. بدون اینکه خونه رودهن رو تخلیه کنیم ، مقداری وسایل مورد نیاز رو به کرج آوردیم و زندگی کرج مون رو شروع کردیم.

هنوز درست جابجا نشده بودیم که عید شد. نوروز 91 به مسافرت شمال و مراسم خواستگاری و عقد دایی بهرام و عمه حمیده و کمی استراحت و گشت و گذار گذشت. بعد از عید، شرایط داشت به روال عادی بر می گشت که مامان چیزی رو در وجود خودش حس کرد. تست بارداری احساس مامان رو تایید می کرد. چند بار تکرار و هر بار مثبت!!! مثبت مفهومی آمیخته از امید ، تغییر ، آینده ، حس تعلق مادرانه یا پدرانه در ما ایجاد می کرد. نوعی زیبایی ناب که برای اولین بار تجربه اش میکردیم و از تو سرچشمه می گرفت.

مامان معاینات معمول بارداری رو پیش دکتری در دماوند شروع کرد. سونوگرافی وجود جنین رو تایید کرد. در جریان سونوگرافی ان-تی همراه مامان بودم ولی به دلیل بی حوصلگی مسئول سونوگرافی ، فرصتی پیش نیامد که بتوانم شکل جنینی تو رو ببینم یا صدای قلبت رو بشنوم.

سعی داشتم فرصت بعدی رو از دست ندم. تا غروب چهارشنبه 21/04/91 که خانم دکتر نبئی شیئی میکروفون مانند رو روی شکم مامان گذاشت و سعی کرد با سعی و خطا محل استقرار تو رو پیدا کنه تا بتونه صدای ضربان قلب تو رو دریافت کنه. صدایی با خش و فش زیاد شنیده میشد که برای ما معنی نداشت. خانم دکتر می گفت که با وجود خش و خش زیاد ، صدا رو شنیده و از این بابت راضی به نظر می رسید. ولی ما چیزی از اون صدا درک نمیکردیم. دکتر با لحنی اطمینان بخش میگفت که اگر چه صدایی واضح به گوش نمی رسد ولی جای نگرانی نیست. می گفت توی شکم مامان طوری قرار گرفته ای که نمی شه صدای قلبت رو شنید. با این حال ادامه می داد. در نگاه مامان کم کم نگرانی دیده می شد. شاید به همین دلیل بود که خانم دکتر دست نمی کشید و سعی داشت ما رو هم مطمئن کنه. 10 دقیقه گذشت و همه اش خش و خش و فش و...خبری از ضربان نبود.

من به اطمینان حرف دکتر ، نگرانی از سلامت تو نداشتم ولی واسه شنیدن صدا بی تاب بودم . صدا همون بود که بود: خش و خش...فش و فش...! بی تاب شده بودم. مامانت بی تاب تر.

تا اینکه یکباره شروع شد: تاپ تاپ تاپ تاپ تاپ... تاپ تاپ... صدایی واضح و یکنواخت. ضربان قلبی کوچک که از غایت کوچکی تند می زد. نمی زد که می نواخت، گوشم را و روحم را!

صدای قلب تو، طنین زندگی تو، صدای عشق ما ، گواه وجودی تو. نبض حیات! حیات هر سه ئ ما!

صدا با لبخند مامان آمیخته شد، جلوه ای دیگر کرد و مرا در شعف و آرامش فرو برد.

شکر خدا که مامانت رو دارم، که تو رو دارم . حالا دیگر یک خانواده کامل بودیم. امید آینده ما شدی، با همه ناتوانی و کوچکی ات.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)