همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

پایان ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- سفر ما و سفر تو

11/3/91-14/3/91 "مامان" هفته آخر ماه 3 جنینت (قربونِ جنینیت برم)، سفری داشتیم به اردبیل. عالی بود.  تو کتابها خونده بودم بهتره 3 ماه اول سفر نرین یا اگر می روید سفرهای کوتاه و هر دو ساعت قدمی بزنید. ما که رعایت نکردیم، بلکه کلی کوه و کمر هم پیمودیم.  البته مامان من با تو کجاها که نرفتم... اینو بعدا برات تعریف می کنم، ننویسم بهتره.          انگار تو دخملی من قسمتته الان که تو شیکم مامانی قله ها رو فتح کنی! در مسیر رفت، از جاده رشت رفتیم. خیلی خوب بود. یکی دوجا هم وایسادیم، راه خیلی طولانی بود. موقع برگشت از راه دیگه ای اومدیم، این راهه جز جاده و کوه چیز دیگه ای نداشت، دریغ از ...
18 خرداد 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- جواب سونوی ان تی و خرید لباس بارداری

(18/3/91) اولیش گرفتن جواب سونوی NT بوده همه چی خوب بوده، قبلا گفته بودن که مشکلی نیست. خدارو شکر بارها و بارها.  و بعدش رفتیم خونه دایی کیوان و مریم خانم و کامیاب جون. بعد از اون، دیگه به مدت یکماه ندیدیمشون چون رفتن دبی. وسایلهای قشنگت که از دبی اومده، 2تا زنداییت زحمت کشیدن و خریدن. بعد از اونجا رفتیم که لباس بارداری بخریم، ولی فکر کنم، خیلی زود رفتیم، چون نتونستم لباس مناسب انتخاب کنم. چون یا گشاد بودن یا تنگ. البته بقیه رو هم که می دیدم با من فرقی نداشتن. من فقط یک پیراهن خریدم الان که 5ماه هم تموم شده (یعنی امشب 18/5/91) همچنان فوق العاده گشاده. شاید نیاز نشه خرید شلوار برم ولی اگه فکر کنم، شلواری که دارم تو ر...
18 خرداد 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- سونوی NT

9/3/91 اولین جایی که تو رو دیدم. خیلی کوچولو بودی از کف دست هم کوچیک تر. ولی با بزرگنمایی دستگاه سونو، تورو خیلی خوب دیدم.  کل سونو، دوبعدی بود و سیاه و سفید. بابایی رو هم نذاشتن بیاد تو. چندبار هم گفتم، گفتن: صدا می کنن ولی نکردن . به خاطر همین ازشون خوشم نیومد. صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم و ضبطش کردم. اون لحظه اصلا از یادم نمیره. از اون لحظه هایی که همون اول، ثبتش می کنی تا ابد . چون با اینکه تکرار می شه ولی بار اولش (دارم سعی می کنم بهترین کلمه رو بگم ولی خیلی سخته).  بهتره بگم: " بار اولش دیگه تکرار نمیشه!" خانم دکتری هم که سونو میکرد، تا آخرش حرف نزد. من اعصابم خورد شده بود. برای گرفتن اندازه پشت گرد...
9 خرداد 1391

ایام بی تو

یکشنبه ‏07‏/03‏/1391‏ 02:16 ب.ظ اول بگم، که از الان چه قدر خوبی، اصلا مامانو اذیت نکردی، تا الان که سه ماه و نیم هستم اصلا روزهای سخت نداشتم و فقط با فکر به تو خوشم.   چون این مطالِبو برای تو می نویسم تا بزرگ شدی بخونی  می خوام کمی از قبلتر ها بگم: من و بابایی 24 اسفند ماه سال 86 عقد کردیم و بابایی اون موقع عسلویه کار می کرد ، موقع ازدواج با این موضوع مشکلی نداشتم اما به محض اولین ساعات دور شدن، که می دونستیم تا 2 هفته دیگه همو نمی ببینیم چنان دلم گرفت که پشیمون شدم، چطور فکر می کردم دوری در ازدواج تاثیری نداره؟!   حتی همون موقع بعضی وقتها فکر می کردم اگه بچه دار شیم چی میشه؟   ولی، خوب، خدا ...
7 خرداد 1391

سلام نی نی کوچولوی ما

یکشنبه ‏07‏/03‏/1391‏ 02:16 ب.ظ نمی دونم از کجا شروع کنم عزیزکم، فقط می خوام از این روزهای قشنگ با تو صحبت کنم که باعث و بانیش خودتی و دوست دارم برای تو از این دوران بگم. نمی دونم تا کی، شاید تا زمانیکه خودت بتونی خاطرات زندگیتو به یاد بسپاری و آنوقت خودت بخوای که ثبتشون کنی . ولی تا قبل از اون نمی تونی، ناتوانی از درک و به یادآوری تمام قشنگیهات. نه تو، همه ما ناتوانیم در دوران نوزادی و بزرگترهامون از اون دوران برامون میگن و من هم تصمیم دارم برات، هم بگم و هم بنویسم. شاید از خیلی چیزها و حس ها نتونم بگم و برام سخت باشه که با این قلم ضعیفم بیانشون کنم و حسشو به تو منتقل کنم ولی تمام سعیمو می کنم که این دوران تجلی ای باشه از ...
7 خرداد 1391

جشن تولد با تو

6/3/91 6 خرداد تولد دخترعمت "مهسانه". عکساشو باید ببینی. تو این، تولد دوست داشتی سالاد الویه باشه، که بود. با اینکه خوردی به مامان گفتی باز برام درست کن، من هم برات درست کردم. دیگه خوردی و سیر شدی و  مدتها بعد دیگه نخواستی. تو گلم زیاد شکمو نبودی ولی زرنگ بودی اگه حدس می زدی جایی که میری احتمال داره این غذاها باشه همونارو می خواستی، بیخودی دلتو صابون نمی زدی. مامان چه تولدی بشه تولدهای تو. تو قشنگترینم می شی نقل مجلس و مورد توجه همه. عکساش اینجاست . ...
6 خرداد 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- عروسی به همراهی تو

25/2/91 شبِ عروسی، باباجون با ما نبود. من رودهن مونده بودم تا برم عروسی. بعدش دندونپزشکی داشتم و بعدِ دندونپزشکی، اولین بار از تهران رفتم کرج.  عروسی خوش گذشت. دوست داشتی غذا زرشک پلو باشه که بود. توی این عروسی، به زور، ما رو بردن وسط برقصیم، یککم که عادی رقصیدیم، آهنگ کردی شد و من کنار وایسادم. حالا عروس و اطرافیان گیر دادن که چرا کنار وایسادی؟ دستمو گرفتن. من تو صف رقصندگان کرد قرار گرفتمو مجبور شدم با اونا بالا و پایین بپرم و نگران بودم چــــــــــه جوووووررررر....  درسته که سعی می کردم زیاد بالا و پایین نکنم ولی، باز، با کفش پاشنه بلند می ترسیدم. با خودم می گفتم دختر، چرا رودربایسی گیر کردی؟ از روی سِن &nb...
25 ارديبهشت 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- روز زن و صحبت با تو

23/2/91 روز زنی که من مادر هم بودم.  از همین حالا این حسو کاملا دارم و این  موضوع به روز زن چیزِ خاصی بخشید. از اون حس های ناشناس، قشنگترش کرد.  فوق العاده است "مادر شدن".   عزیزکمــــــ  مامانت خیلی شاکره.  تو برای من یه نعمتی یه رحمتی.  تمام این نوشته ها از احساس من جاری می شه و خوشحالم که دختری خواهم داشت که اون هم از احساسِ پاک زن بودن برخوردار خواهد شد. احساسِ لطیفی که مال موجودی به نام زنه که سرشار از لطافته. خوشحالم که تو هم روزی مادر میشی و این حسای قشنگو تجربه می کنی، شاید تا قبل از اون، چیزهایی که الان برات می نویسم جز، نوشته های مادرانه نباشه ، ولی خیلی فراتر از یک ...
23 ارديبهشت 1391