همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

اولین صدا...نبض حیات

غروب چهارشنبه 21/4/91 اکباتان، کلینیک سلامت غرب ، مطب خانم دکتر سوزان نبئ حدود 20 دقیقه انتظار و بعد ورود به مطب ... خانم دکتر به علت اولین دیدارش با مامان ، سوالات متداول و معمول می پرسید: سن وسال؟ سابقه بیماری؟ حدود مدت حاملگی و... در جریان معاینات بارداری مامان ، اولین باری بود که داخل مطب حضور داشتم. چند ماه پیشتر ، محل کارم به کرج منتقل شده بود. کرج رو دوست نداشتیم! شلوغ و نا آشنا و تا حدی دلگیر! جابجایی ما ناگهانی بود. مامانت احساس غربت می کرد. می گفت اینجا خاکستری رنگه!  بی روحه!  درکش میکردم. اولین باری بود که از خانواده و شهری که توش بزرگ شده بود جدا افتاده بود. زندگی مون در کنار هم خوش بود ولی در مقایسه با رود...
20 شهريور 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور – پایان 6 ماهگی و 3 ماهه سوم

دخترم ماه ٦ تمام شد و از اینکه تو، من رو همراهی می کنی خیلی خوشحالم و ١٠ روز دیگه هم سه ماه دوم بارداری تمام میشوه و وارد ٣ ماه سوم می شیم. دیگه خیلی بزرگ شدی. خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی. برای بابایی هم که حسابی ابراز وجود می کنی. چون تکوناتو می بینه. لمس می کنه. حتی بعد این هفته حتی می تونه از روی بدن من صدای قلبتو بشنوه. تابستان هم داره تموم میشه. و پاییز فصل هزار رنگ می رسه. دیگه پاییزهامون قشنگتر و رنگارنگتر میشه.  یک مسجد بود، که رفتیم. درخت با عظمتی داشت که مردم بهش دخیل بسته بودن. من و تو هم این درختو زیارت کردیم.   این ٦ ماه که گذشت....
18 شهريور 1391

کامیاب رفت...

10/6/91 کامیاب نیومده رفت. دایی کیوان از دبی که اومد تصمیم گرفت، برن مالزی. و در این تاریخ با تمام مشکلاتی که قبلش براشون پیش اومدف ولی رفتن. خیلی دلمون گرفت.  الان که کلا حالم گرفته است. حال هممون گرفته است. اگه دبی بودن باز نزدیکمون بودن ولی مالزی خیلی دوره. حالا ایشالله همواره زندگی به کامشون باشه. ایشالله کامیاب، عمه جون، هرجا که هستی خوش و سالم و مثل اسمت کامیاب باشی و بدونی دل ما برات می تپه. (نمی دونم الان چرا دارم گریه می کنم.) یه نوه رفت و یه نوه می آد. ...
10 شهريور 1391

لباس های نی نی

همای قشنگم. می خوام یه چیزی بگم، روم نمیشه، چون اونوقت می گن: این مامانه "چقد مامانه!". اما می دونم، برای دخترم، که دیگه می تونم بگم. اینه:حقیقتش "من، عاشقِ لباس هاتم شدم." عاشق همه اون چیزایییم که به تو مربوط میشه. حتی بوی این لباسها. و کیف می کنم از فکر به اینکه یه روز، نه خیلی دور، این لباسها بوی تو رو می گیره. خیلی فکر قشنگیه.   این اولین لباسیه که به تن نازت می کنم. عاشق اون مثلا کفشام. این شورت بالا پوشکی رو مامان ملیح از قدیم قدیما واسه نوه هاش کنار گذاشته. چه گازی از پاهای توپولیت تو اینا بگیرم... از الان معذرت می خوام ولی دست خودم نیست.... مامان.  این دور پیچ نازو زندایی مریم انتخاب کرده...
18 مرداد 1391

سونوی سلامت

یکی از بهترین روزهای زندگیم. (91.5.4 پایان 20 هفتگی) همیشه محیط بیمارستان ها و کلا رفتن به اینجور مکانها برام ملال آور بوده، ولی چرا اینقدر منتظر رسیدن اونروز بودم، تا بریم یکی از مراکزی که سونوگرافی 3بعدی داره، نمیدونم، فقط می دونم لحظه شماری می کردم تا روی ماه کوچولوی خودمو ببینم و....................................................................... دیدم.                از اونجایی که خیلی عجله داشتم که زودتر تو رو ببینم دیگه در تعیین مکان سونو وسواس به خرج ندادم، چون اونجاهایی که دستگاههاشون جدیدتره، دیر وقت می دن ولی مطمئن بودم، که اگه جای دیگه ای هم بریم...
4 مرداد 1391

ماه پنجم – تیر و مرداد - سونوی سلامت جنین

٤/٥/٩١ نازگل مامان ما 21ام تیر نزد دکتر جدیدی رفتیم. تا قبل از اون، هروقت ویزیتی داشتم رودهن می موندم و می رفتم نزد دکتر خودم. اولین ملاقات با این خانم دکتر خیلی خوب بود چون بابایی هم باهامونن بود و صدای قلب قشنگتو شنیدیم. کمی از نگرانی بعدِ سفر در اومدم. البته یکبار قبلش رودهن رفته بودم پیش دکتر، حتی بهم گفت می خوای صدای قلبشو بشنوی ؟من، گفتم: نه و بعدش پشیمون شدم. مهمتر اینکه برای پایان 20 هفتگی سونوی سلامت جنین نوشت. درسته که تا اونموقع 2 هفته مونده بود و بعد سفر نگرانی های زیادی داشتم... ولی با این سونو خیالم از بابت خیلی چیزها که نگرانش بودم، راحت می شد. این 2 هفته دل تو دلم نبود. عکسایی که روزی چند...
4 مرداد 1391

به نیمه راه رسیدیم...

٤/٥/٩١  ستاره من   عمرم   سعادتم    آرزوی قشنگم ... ... ...   این تاریخ پایان 20 هفتگی بارداری منو، جنینی توه. 20 هفته محشری بود. 20 هفته دیگه مونده، که از این به بعدش، قشنگتر هم میشه. زود هم داره میگذره شاید بخاطر اینه که تو خیلی خوبی و در کنار هم روزها رو می گذرونیم. تو عکسا ببین چقدر بزرگ شدی. توپول مامان منتظر دیدارتم.  بعدش ٢ هفته رودهن موندم. چون مامان برزگم اومده بود و من پیشش بودم. من و بابایی خیلی دلمون برای هم تنگ شده بود البته بابایی آخر هفته می اومد. من تو این ٢ هفته مطالب وبلاگتو خیلی تکمیل کردم. البته فایل وردشو. شبها تا دیروقت بیدار می موندم تا از ت...
4 مرداد 1391

اولین تکونات

اولین تکوناتو زمانی احساس کردم که هنوز 4 ماه جنینیت تمام نشده بود، میشه گفت درست یک هفته تا آخر ماه 4 مونده بود. اولین بار دقیقا ١١ تیر بود.. خیلی جالب و هیجانی بود، اینکه دیگه کاملا برام قابل تشخیص بود که اینا تکونای توِ، و کاملا قابل تفکیک بوده با چیزهایی که شاید قبلا حس می کردم و می ذاشتم به حساب تکونای تو. آخه واقعا هم نمی تونست تکونای تو باشه، چون تو خیلی کوچولو بودی. فقط بعضی وقتها، مثلا اگه ماشین تو دستاندازِ بدی می افتاد، حس می کردم که یه چیزی هم تو شکمم جابجا می شه .  تو سونوگرافی NT که درست یک ماه قبلش بوده، وقتی من سرفه می کردم، تو جابجا می شدی. تو مانیتور می دیدم، که کمی بعد از سرفه من بالا و پایین می پریدی. ولی من...
31 تير 1391

تاپ تاپ قلبت و شادی بی اندازه مامان و بابا

 دوشنبه 28/4/91 ١٦:15 ب.ظ مامان، خیلی در نوشتن تعلل می کنم آخه اصلا این طوری نمیشه، ازت عقب می افتم.  تو قشنگم هر روز بزرگتر و بزرگتر می شی، بهتره بگم هرروز شیطونتر میشی. چون خیلی تو شکم مامانی تکون می خوری، مثل اینکه حسابی جات خوبه، از من می شنوی الان حسابی حال کن، بعدَنا دیگه نمی تونی این ویراژهارو بدی چون جات تنگ میشه. البته هنوز نمی دونم، اونموقع، وقتی که جات کوچولو میشه چیکار میکنی!!؟ پس بزاریم به امید خدا همون بعدا برای هم بگیم که چی میشه. چهارشنبه (21م) که پیش خانم دکتر جدید رفتیم، زمانی که می خواست صدای قلبتو بشنوه با سونوکیت، به جای صدای قلبت صدای تکونات می اومد، اینقدر که جابجا می شدی  یک ربع داشت می گشت، ت...
28 تير 1391