همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

facebook تو

امروز صفحه  facebook تو فعال کردم. فعلا به نام ناهید عباسی تا دوستان بشناسن. البته توضیح دادم که به زودی تغییر خواهد کرد به نام " هما عباسی". آدرس وبلاگتم گذاشتم. شاید، این وبلاگ برای تو نوشته شده باشه، ولی مطمئنم مطالبش برای دیگران هم خواندنی خواهد بود، مخصوصا دلنوشته هاش. الان هم که دیگه تو ماه نه هستیم شاید مطالبی به صورت کلی بزارم.   امیدوارم بتونم  وبلاگ و fbتو همزمان فعال نگه دارم. ولی بیشتر وبلاگتو آپ می کنم. ...
21 آبان 1391

از مادر به دختر رسید!

من نمی دونم! این چه حوصله و صبری ایی که خداوند به مامان بزرگت داده!!؟ خیلی از وسایل کودکی من الان به تو می رسه. واقعا دستش درد نکنه. ... چه لذتی داره وسایلی رو که خودم استفاده می کردم الان برای دخترمه. جالبه بدونی تو همون قنداقی میری که من رفتم. فکرشو بکن قنداق مامانت. عتیقه هِ دیگه. من هم این قنداقو برای تو نگه می دارم. مامانت تو این قنداق: این صندلی که مامانت روش نشسته ایشالله تو بشینی ازت عکس بگیرم. رو انداز و حوله تنی من: اینو دیگه خودم خوب نگه داشتم عروسک ٦ سالگیمه.ساخت چینه. چین قدیما چیزهای خوبی می ساخته ها. خیلی دوستش داشتم. حتی بزرگترهام وقتی کوکش می کنی از آهنگش لذت می برن. ن...
21 آبان 1391

ماه هشتم – مهر و آبان – شروع و پایان در یک نگاه

این ماه برعکس ماههای دیگه اصلا تموم نمی شد. یکبار بابایی بهم گفت: تو، الان دو ماهه، توو ماهِ هشتی که!!! ولی الان که این مطلبو می نویسم 2 روزه که تموم شده و من کمی به خودم اومدم...میگم به خودم اومدم چون این ماه خماری می کشیدیم، من و بابایی. دلیلش ایناست:  حالا دیدی چرا هوش از سرمون پریده؟ به خاطر همین بدجور بیقرار و بی تاب خودت هستیم. روزهام که نمیگذره، ساعتها و دقیقه ها، کند شده. همش می گفتم ای خدا کی تموم میشه. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت ... این عکسارو به دیوار زدم. دقیقا جلوی چشممونه. من که هربار (بهتره بگم هر لحظه و هر ثانیه) نگاهت می کنم یه " پیدر سوخته " نثارت می کنم. آخه هیچ چیز دیگه نمی تون...
21 آبان 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر - سفر به شمال

١٨ تا ٢٢ ام رفتیم شمال و گلوگاه شهر بابایی. این سفر، تنها باری بود که از شمال بدم اومد. هرچی هم،معمولا، حالت خوب باشه دلیلی نداره که در سفر هم، حالت همونجوری خوب بمونه، نه. سفر سخته، مخصوصا در این ماهها. من و تو هم دیگه با این سفر وارد ماه ٨ می شدیم. کلی ورم کردم و این ورم ها تا یک هفته بعد از برگشت، با من بود. نگران بودم که نکنه ورمم خوب نشه. ولی خدارو شکر خوب شد و ورم حاملگی نبود از همین سفر ناشی میشد. از شانس هم شمال خیلی گرم بود و رطوبت بالایی داشت که من هیچوقت طاقت رطوبتشو نداشتم.و این گونه بود که انگار ١٠ برابر وزن خودم شده بودم. در شب آخر هم هوا بارونی شدید شد، طوریکه چندجا سیل اومد.  رعد و برق های باحال...
18 مهر 1391

نامه بابا شهرام به دخترش

دختر ناز من، فرشته کوچولو. روز 13 شهریور ماه مصادف با 3 سپتامبر از طرف باباجونت یه ایمیل رسید و وقتی بازش کردم با این جمله شروع می شد:   سلام. این متن رو بخون و اگر خواستی بزار تو وبلاگ "همای اوج سعادت". متن نامه رو دانلود کردم عنوانش بود " اولین صدا...نبض حیات ". من همون اول با دیدن عنوان قشنگش اشک تو چشام جمع شده بود، دیگه برو تا آخرش. آخر نامه دیگه نفس هم نمی تونستم بکشم. می دونی گونجیشککم، بابای خیلی خوبی داری همونطوری که برای من همسر فوق العاده ای بوده، بابای فوق العاده ای هم برای تو میشه. مامانت که خیلی خوشحاله، تو زیر سایه همچین پدری خواهی بود. بابایی این نامه رو نوشته بود، و قبل اینکه من برای من ایمیل ب...
17 مهر 1391

روزت مبارک همای عزیزم + تجدید نظر

روز جهانی کودک روزت مبارک فرشته من دختر نازم امروزو مجبورم از روی شکمم بوسه های بی اندازمو نثارت کنم. و منتظر اونروز بمونم که بتونم بی اندازه خودتو ببوسم.  خیلی بی صبرم برای اومدنت.  اونروزی که بغلت کنم کی می آد. ای خدا. مامان عاشقته.   همای مامان یککم از چیزهایی بگم که روزها به خودت می گم: قدیما می گفتن: خدا کسی رو که دوست داره بهش دختر می ده. من باورم نمیشه که خدا اینقدر منو دوست داشته و منو از نعمت دختر محروم نکرده. نمی دونم، شاید چون من دلم دختر می خواسته اینطوری فکر میکنم. و می دونم، تمام بچه ها نعمتن، و همشون شیرین. اما فکر می کنم، دختر، علاوه بر نعمت، رحمت هم هست. و من ...
17 مهر 1391

نمایشگاه بین المللی کودک

14 ام تا 17 مهر نمایشگاه نی نی ها بود. خیلی لذتبخش بود. دیدن این همه نی نیِ جور و واجور همشون هم خوردنی، یکجا، خیلی باحال بود. من که بیشتر، نی نی ها رو نگاه می کردم تا غرفه هارو. در کل بد نبود 3 تا سالن داشت که ما هر کدومو چند بار گشتیم. بعدا حتما می برمت، چون برای خود بچه ها سرگرمی های جالبی داشت از نقاشی تا تست هوش و عکاسی و کلی چیزهای دیگه.  بچه ها خیلی حال می کردن. البته فکر کنم بزرگتراشون هم همینطور. فقط ناراحت کننده بود که به بچه ها بادکنک می دادن ولی این بادکنک ها می ترکیدن و بچه ها می ترسیدن. یکسری وسایل برات خریدیم.   اون اردکه، لیف حمامته، وقتی رو تنِ لطیفتر از گلت بکشم صدای اردک در میآد. اون لا...
14 مهر 1391

ماه هفتم – شهریور و مهر

  این ماه خیلی زود گذشت. یک سری عکس می ذارم از این ماه که مامان و بابا رو بهتر بشناسی. مخصوصا بابایی. تونستی مامان و بابا رو بشناسی؟ خودم بهت میگم. طبق عکسای بالا: مامانت آب بازه. بابات آتیش بازه. هردو عاشق طبیعتیم. و هر وقت میریم باغ بابا حاجی، من تو آبم و بابات داره آتیش درست میکنه. همیشه دست و بالش سوخته است. خودش که میگه به خاطر اینه که خیلی زحمتکشه!!.....   البته راست هم میگه. چایی دودی های بابات تو فامیل معروفه.   حالا باید ببینیم تو به بابایی میری یا به مامانی. یا هردو؟ فقط اگه به بابایی بری هر شب رختخوابت بارون می آد. آخه می دونی که.....  بچه آتیش بازی کنه ش...
6 مهر 1391

ماه ششم – مرداد و شهریور

ورودمون به شش ماهگی مبارک. سه ماهه دوم، همونطوری که میگن، دوران خوبه بارداریه. مال ما که همش خوب بود، ولی سه ماهه دوم، واقعا قشنگی های بارداری جلوه گر میشه.  جز گاهی اوقات که کمردرد می گرفتم، مشکل دیگه ای نبود به جز یک چیز که... الان برات میگم. عید فطرو من و بابایی تصمیم گرفتیم، بریم باغ. این چند روز تعطیلیو اونجا بمونیم. از چهار شنبه 26م تا دوشنبه 30م. رفتیم. ولی همون شبِ اول زلزله خفیفی اومد و من ترسیدم. البته باز از اینکه باغ بودیم خوشحال بودم چون جامون امن بود. ولی کمی نگران شدم. از اونجایی که دیگه پس لرزه ایی نداشت، خیالم راحت شده بود و تا ساعت 4 هم که بیدار بودیم، خبری نشد. دیگه کاملا از نگرانی دراومدم.  البته ب...
29 شهريور 1391