همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

پی__در سوخته !

این همون پی__در سوخته! روی دیواره که اونجا ٣٢ هفته اش بود و الان ٣٥ روزه که دنیای منه.... ...
4 دی 1391

تو... بابایی منی؟!!

تو بابای منی؟؟؟ ... - این آقاهه کیه؟   - بزار یککم فکر کنم!!!   - خیلی قیافت آشناست ... یه جا دیدمت. قبلا!!!   - اوه ه، یادم اومد   - ای بابا، دیدی مامان جون، تقصیر توهه که من فراموشی گرفتم... به من بیشتر برس. ... هما یک ماه و دو روزه در بغل بابایی. ...
1 دی 1391

ღღ........♥ 30 ♥......ღღ

ماهگرد یک ماهگیت مبارک همای من. یک ماهگیت یک شب قبل از شب یلدا و دو شب قبل از اتمام دنیا بود!!!   30 روزگیتو با شب یلدا یکی کردیم. یک لباس برات خریدم به مناسبت اونروز که مثل عروسک شده بودی. جای خیلی ها خالی بود. باباحاجی تفعلی  به لسان الغیب زد. و فکر می کنم خواجه حافظ از دل باباحاجی گفت. چون بعد از یکماه که مهمونشون بودیم با یک فرشته کوچولو،  قصد رفتن به کرج داشتیم، خیلی به این مهمون عزیز عادت کرده بودن و حافظ هم از دل باباحاجی گفت. گنج سعادتم، امید دارم که در مملکت حسن سر تاجوری داشته باشی. الهی آمین.            آن یار کزو خانه ما جای پری بود  &nb...
30 آذر 1391

همای 5 روزه 10 حالته

 هما کوچولو تو خواب می خنده. تصمیم گرفتم از این حالت عکس بگیرم که نتیجه اش شد این عکس ها... این حالات پشت سرهم بی وقفه- فکر کنم پانوروما- از هماجون گرفته شده در ٥ روزگی... با هر تیک دوربین یک حالت ثبت شده.      درادامه مطلب خود عکس ها رو بدون کولاژ ببینید...   ...
29 آذر 1391

ماه روز - متولد آبان

    یک ماه گذشت... فرشته آبانی من یک ماهه شد. یک ماه از خاص ترین و ناب ترین تجربه زندگی گذشت. لحظه دیدار با همای زندگیم... لحظه خاصِ لمس تنش... آغوش باز من و قرار گرفتن او و از شیره جانم مکیدن... لحظه ای که باورش و حسش سخت است.. گفتنی نیست این لحظه حتی درک کردنی هم نیست. خیال قشنگیست    رویاست   بهشت است آن لحظه.   فرشته کوچولو خوش اومدی منتظر اومدنت بودم تورو من خواب می دیدم    و کلیک کنید ==>> خانواده سه نفره ما .   و ادامه مطلب...               &n...
29 آذر 1391

ماه نامه 1- 1 تا 30- 29 آبان تا 29 آذر

یک ماهست که از روز تولدت می گذره و الان خانواده ٣ نفریمون با وجود تو رنگ و بویی دیگه گرفته... تغییراتی کرده که هنوز جنس این تغییراتو نمی شناسیم... ولی قشنگه ... قشنگ و سخت... سختیش نتونسته مانع لذت و شیرینیش بشه. ..... نمی دونم این تغییر برای تو چگونه است؟ خدا را بارها و هزاران بار شکر، دختر سالم و زیبایی به ما بخشیدی. و تنها می گویم به خاطر فرشته ایی که به زندگی ما فرستادی ممنونیم.  30 شب فوق العاده رو با نفس های کوچک او گذرونیم و چقدر با فکر به روزها و شبهای قشنگی که خواهیم داشت، خوشوقتیم. .... عزم کردم در این ماه نامه ها، از خصوصیات و ویژگی های بارزت در اون ماه صحبت کنم... یعنی فقط مختص همین کاره... احتمالا تا ٢٤ تا...
29 آذر 1391

ماه-روز... نزدیک است!!!

٣٠ روز، ٣٠ شب، ٣٠ ساعت،٣٠ ثانیه؟؟؟ !!! زمان چه زود می گذرد... به من فرصت درک و لمس این روزها و ثانیه هارو نمی ده.   ماه-روزِ تولدت نزدیک است و من نمی دانم که کجای کارم. کی آمدی و چگونه ٣٠ روز در کنارم بودی.  مگر چگونه گذشته است برای من، که مرا گیج و گنگ کرده است... فقط می دانم که زیبا گذشته... به مانند یک فتح بزرگ و پیرزمندانه... و من فاتح بزرگ... احساس غرور و شادی...  غنیمت بزرگ... تو، گنج سعادتم... همای سعادتم.                           ...
27 آذر 1391

فراتر از لذت

تو منو میشناسی. یادم می آد، قبلا از سعادتی گفته بودم که قراره نصیبم بشه زمانیکه، که قلبت، اولین بار برای ما میزنه. اونزمانی که مارو به عنوان مامان وبابا بشناسی، نمی دونستم این سعادت و لذت اینقدر زود نصیبم میشه. وقتی بغل کسی هستی منو می بینی واکنش نشون میدی و اگه شیر هم بخوای کاملا سرتو سمت من بر می گردونی، گردنتو میکشی و دهنتو به سمت من باز می کنی و دست و پا میزنی تا من بگیرمت. دقیقا نمی دونم، از کی، با نگاهت می تونی منو بشناسی. خیلی خوشحالم.  خیلی از لذاتی رو تجربه می کنم که پیش بینی خیلی هاشو نمی کردم. خدایا شکرت ...
27 آذر 1391

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی

خواب خرگوشی یا غذا گنجیشکی؟ کدومشی مامان؟ دوران بارداری از این روزها، رویا می دیدم. یک خانم کوچولو که فرقش با عروسک اینه که زنده است. و در این زندگی قشنگ عروسکی یک مامان داره که با عروسکش بازی می کنه...لالایی می گه... می خوابونتش... شیر بهش میده.. لباسای قشنگ تنش می کنه...نازش می کنه... موهاشو شونه می کنه... ولی حالا این عروسکه، که هست، همه کارای مذکور غیره شونه کردن موهاش، هم، روش صورت می پذیره... فقط این وسط" مامان" دیگه ازش چیزی نمونده ...  چرا؟ خودتون بهتر می دونین... آخه این عروسک کوچولوها خیلی خیلی مسئولیتشون سنگینه... پرتوقع هم که هستن... ... روزهای بارداری یادش بخیر، وقتی اطرافیان بهم میگفتن قدر این روزا...
27 آذر 1391